موهبت هایت را بنگر نه محدودیت هایت را
امروز در اتوبوس دختری را دیدم
با موهایی طلایی،
به او غبطه خوردم ،خیلی بشاش به نظر میرسید
هنگام پیاده شدن ،در راهروی اتوبوس
می لنگید
او فقط یک پا داشت و با عصا راه میرفت
اما هنگام عبور ،لبخند می زد
اوه ،خدایا مرا به خاطر گله هایم ببخش!
من دو پا دارم ،دنیا از آن من است.
توقف کردم تا آبنبات بخرم
جوانی که آن را میفروخت ،
خیلی سرش شلوغ بود ،با او صحبت کردم
و هنگامی که او را ترک کردم ،گفت:
"مرسی !شما خیلی مهربان هستید
از صحبت با افرادی مثل شما لذت می برم
من نابینا هستم"
اوه ،خدایا!مرا به خاطر گله هایم ببخش
من دو چشم بینا دارم ،دنیا از آن من است .
مدتی بعد
وقتی در طول خیابان پیاده می رفتم
کودکی با چشمان آبی دیدم
ایستاده بود و بازی میکرد ،دیگران را تماشا میکرد
لحظه ای توقف کردم و گفتم :
"عزیزم تو چرا با انها بازی نمی کنی...؟"
بدون آنکه عکس العملی نشان دهد
روبرو را نگاه می کرد
فهمیدم که او نمی شنود
اوه ،خدایا!مرا به خاطر گله هایم بخش
من دو گوش شنوا دارم ،دنیا از آن من است
با پاهایی که مرا به هر کجا می برد،
با چشمانی که میتواند طلوع خورشید را نظاره گر باشد
با گوشهایم که چیزهایی را که باید بدانم ،می شنود
اوه ،خدایا!مرا به خاطر گله هایم بخش
من "سلامت"هستم،دنیا از آن من است
"آگ ماندینو"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر