الهی به مستان ميخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
الهی به آنانکه در تو گُمند
نهان از دل و دیده مردمند
به دریاکش لُجّه کبریا
که آمد به شأنش فرود إنّما
به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقیّ کوثر ، به شاه نجف
به نور دل صبح خيزان عشق
ز شاد ی به اندُه گریزان عشق
به آن دل پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر
به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه دل
به مستان افتاده در پای خُم
به مخمور با مرگ در اشتُلم
به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشانْست شام سحر را فتوح
کز آن خوبرو چشم بد دور باد
غلط دور گفتم که خود کور باد
که خاکم گِل از آب انگور کن
سراپای من آتش طور کن
خدا را به جان خراباتيان
کزین تهمتِ هستيم وارهان
به ميخانة وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
که از کثر ت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
مِئی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو
از آن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان تر از دل کند
از آن می که چون عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شب چراغ
از آن می که چون عکس بر لب زند
لب شيشه تبخاله از تب زند
از آن می که گر شب ببيند به خواب
به شب سر زند از دلِ آفتاب
از آن می که گر عکسش افتد به جان
تواند در آن دید حق را عيان
از آن می که چون ریزیش در سبو
همه قُل هو الله آید از او
از آ ن می که در خم چو گيرد قرار
برآرد ز خود آتشی چون چنار
مئی صاف ز الودگیِّ بشر
مبدّل به خير اندر او جمله شر
مئی معنی افروز و صورت گداز
مئی گشته معجون راز و نياز
مئی از منیّ و توئی گشته پاک
شود خون فتد قطره ای گر به خاک
به یک قطره آبم ز سر در گذشت
به یک آه بيمار ما درگذشت
چشی گر از آن باده کوکو زنی
شدی چون از آن مست هوهو زنی
دماغم ز ميخانه بوئی شنيد
حذر کن که دیوانه هوئی شنيد
بگيرید زنجيرم ای دوستان
که پيلم کند یاد هندوستان
دماغم پریشان شد از بوی می
فرو نایدم سر به کاوس و کی
پریشان دماغيم ساقی کجاست
شراب ز شب مانده باقی کجاست
بزن هر قدر خواهيم پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر
مئی را که باشد در او این صفت
نباشد بغير از می معرفت
تو در حلقة می پرستان درآ
که چيزی نبينی بغير از خدا
کنی خاک ميخانه گر توتيا
ببينی خدا را به چشم خدا
به ميخانه آ و صفا را ببين
ببين خویش را و خدا را ببين
بيا تا به ساقی کنيم اتّفاق
درونها مصفّی کنيم از نفاق
چو مستان به هم مهربانی کنيم
دمی بی ریا زندگانی کنيم
بگيریم یک دم چو باران به هم
که اینک فتادیم یارا ن به هم
مغنّی سحر شد خروشی برآر
ز خامانِ افسرد ه جوشی برآر
که افسردة صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم
بيا تا سری در سر خم کنيم
من و تو ، تو و من همه گم کنيم
سرم در سر می پرستانِ مست
که جز می فراموششان هر چه هست
فزون از دو عالم تو در عالمی
بدین سان چرا کوتهیّ و کمی
چه افسرده ای رنگ رندان بگير
چرا مرده ای آب حيوان بگير
از این دین به دنيا فروشان مباش
بجز بنده باده نوشان مباش
چه درمانده دلق و سجّاده ای
مکش بار محنت بکش باده ای
مکن قصّه زاهدان هيچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش
حدیث فقيهان برِ ما مکن
زقطره سخن پيش دریا مکن
که نور یقين از دلم جوش زد
جنون آمد و بر صف هوش زد
قلم بشکن و دور افکن سَبَق
بشویان کتاب و بسوزان ورق
که گفته که چندین ورق را ببين
ورق را بگردان و حقّ را ببين
تعالی اللَهْ از جلوه آفتاب
که بر جملگی تافت چون آفتاب
بدین جلوه از جا نرفتی چه ای
تو سنگی کلوخی جمادی چه ای
صبوح است ساقی برو می بيار
فتوح است مطرب دف و نی بيار
نماز ارنه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت پرستی کنی
رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تودر آتش افتاده ای ما در آب
ندوزی چو حيوان نظر بر گياه
بيابی اگر لذّت اشک و آه
همه مستی و شور و حاليم ما
ز تو چون همه قيل و قاليم ما
دگر طعنه باده بر ما مزن
که صد مار زن بهتر از طعنه زن
به مسجد رو و قتل و غارت ببين
به ميخانه آ و طهارت ببين
به ميخانه آ و حضوری بکن
سيه کاسه ای کسب نوری بکن
چو من گر از آن باده بی من شوی
به گلخن در آ ن رشگ گلشن شوی
چه آب است کآتش به جان افکند
که گر پير نوشد جوان افکند
به عقل آفرینان دیوانه ات
الهی به آنانکه در تو گُمند
نهان از دل و دیده مردمند
به دریاکش لُجّه کبریا
که آمد به شأنش فرود إنّما
به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقیّ کوثر ، به شاه نجف
به نور دل صبح خيزان عشق
ز شاد ی به اندُه گریزان عشق
به آن دل پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر
به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه دل
به مستان افتاده در پای خُم
به مخمور با مرگ در اشتُلم
به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشانْست شام سحر را فتوح
کز آن خوبرو چشم بد دور باد
غلط دور گفتم که خود کور باد
که خاکم گِل از آب انگور کن
سراپای من آتش طور کن
خدا را به جان خراباتيان
کزین تهمتِ هستيم وارهان
به ميخانة وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
که از کثر ت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
مِئی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو
از آن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان تر از دل کند
از آن می که چون عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شب چراغ
از آن می که چون عکس بر لب زند
لب شيشه تبخاله از تب زند
از آن می که گر شب ببيند به خواب
به شب سر زند از دلِ آفتاب
از آن می که گر عکسش افتد به جان
تواند در آن دید حق را عيان
از آن می که چون ریزیش در سبو
همه قُل هو الله آید از او
از آ ن می که در خم چو گيرد قرار
برآرد ز خود آتشی چون چنار
مئی صاف ز الودگیِّ بشر
مبدّل به خير اندر او جمله شر
مئی معنی افروز و صورت گداز
مئی گشته معجون راز و نياز
مئی از منیّ و توئی گشته پاک
شود خون فتد قطره ای گر به خاک
به یک قطره آبم ز سر در گذشت
به یک آه بيمار ما درگذشت
چشی گر از آن باده کوکو زنی
شدی چون از آن مست هوهو زنی
دماغم ز ميخانه بوئی شنيد
حذر کن که دیوانه هوئی شنيد
بگيرید زنجيرم ای دوستان
که پيلم کند یاد هندوستان
دماغم پریشان شد از بوی می
فرو نایدم سر به کاوس و کی
پریشان دماغيم ساقی کجاست
شراب ز شب مانده باقی کجاست
بزن هر قدر خواهيم پا به سر
سر مست از پا ندارد خبر
مئی را که باشد در او این صفت
نباشد بغير از می معرفت
تو در حلقة می پرستان درآ
که چيزی نبينی بغير از خدا
کنی خاک ميخانه گر توتيا
ببينی خدا را به چشم خدا
به ميخانه آ و صفا را ببين
ببين خویش را و خدا را ببين
بيا تا به ساقی کنيم اتّفاق
درونها مصفّی کنيم از نفاق
چو مستان به هم مهربانی کنيم
دمی بی ریا زندگانی کنيم
بگيریم یک دم چو باران به هم
که اینک فتادیم یارا ن به هم
مغنّی سحر شد خروشی برآر
ز خامانِ افسرد ه جوشی برآر
که افسردة صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم
بيا تا سری در سر خم کنيم
من و تو ، تو و من همه گم کنيم
سرم در سر می پرستانِ مست
که جز می فراموششان هر چه هست
فزون از دو عالم تو در عالمی
بدین سان چرا کوتهیّ و کمی
چه افسرده ای رنگ رندان بگير
چرا مرده ای آب حيوان بگير
از این دین به دنيا فروشان مباش
بجز بنده باده نوشان مباش
چه درمانده دلق و سجّاده ای
مکش بار محنت بکش باده ای
مکن قصّه زاهدان هيچ گوش
قدح تا توانی بنوشان و نوش
حدیث فقيهان برِ ما مکن
زقطره سخن پيش دریا مکن
که نور یقين از دلم جوش زد
جنون آمد و بر صف هوش زد
قلم بشکن و دور افکن سَبَق
بشویان کتاب و بسوزان ورق
که گفته که چندین ورق را ببين
ورق را بگردان و حقّ را ببين
تعالی اللَهْ از جلوه آفتاب
که بر جملگی تافت چون آفتاب
بدین جلوه از جا نرفتی چه ای
تو سنگی کلوخی جمادی چه ای
صبوح است ساقی برو می بيار
فتوح است مطرب دف و نی بيار
نماز ارنه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت پرستی کنی
رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تودر آتش افتاده ای ما در آب
ندوزی چو حيوان نظر بر گياه
بيابی اگر لذّت اشک و آه
همه مستی و شور و حاليم ما
ز تو چون همه قيل و قاليم ما
دگر طعنه باده بر ما مزن
که صد مار زن بهتر از طعنه زن
به مسجد رو و قتل و غارت ببين
به ميخانه آ و طهارت ببين
به ميخانه آ و حضوری بکن
سيه کاسه ای کسب نوری بکن
چو من گر از آن باده بی من شوی
به گلخن در آ ن رشگ گلشن شوی
چه آب است کآتش به جان افکند
که گر پير نوشد جوان افکند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر