آورده اند که مردی بود خیاط در عفاف و درستی؛ و زنی داشت عفیفه، مستوره، و با جمال و کمال، و هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود.
روزی زن در پیش شوهر خود نشسته بود، و زبان به تطاول گشاده، و به سبیل ِ منّت یاد می کرد که: " تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی، که من در صلاح زبیده ی وقت و رابعه ی عهدم ".
مرد گفت:" راست می گویی، اما عفاف تو به نتیجه ی عفاف من است. چون من در حضرت آفریدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد".
زن را خشم آمد، گفت: هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت، و اگر مرا وسیلت صلاح و عفت نیستی، هر چه خواستمی بکردمی.
مرد گفت:" تو را اجازت دادم به هر جا که خواهی برو و هر چه می خواهی بکن".
زن، روز دیگر خود را بیاراست و از خانه برون شد، و تا به شب می گشت، و هیچ کس التفات به وی نکرد، مگر یک مرد که گوشه ی چادر او بکشید و برفت.
چون شب در آمد، زن به خانه باز آمد. مرد گفت:" همه روز گردیدی و هیچ کس به تو التفات نکرد ــ مگر یک کس، و او نیز رها کرد.
زن گفت:" تو از کجا دیدی؟". مرد گفت:" من در خانه بودم، اما من در عمر خود در هیچ زن نامحرم به چشم خیانت ننگریسته ام، مگر وقتی در جوانی گوشه ی چادر زنی را گرفته بودم، و در حال پشیمان شده رها کردم. دانستم اگر کسی قصد حرم من کند، بیش از این نباشد".
زن در پای شوهر افتاد و گفت: مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف تو است
جوامع الحکایات - محمد عوفی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر