به کاری بایزید عالم افروز
به صرّافان گذر میکرد یک روز
یکی قلاش را در پیش ره دید
ز سر تا پای او غرق گنه دید
چنان میزد کسی حَدَّش بغایت
که خون میریخت بیحدّ و نهایت
دران سختی نمیکرد آه قلّاش
که میخندید و پس میگفت "ای کاش
که دایم همچنینم میزدندی
به تیغ آتشینم میزدندی"
چنان زان رند شیخ دین عجب ماند
که آنجا از برای آن سبب ماند
چو آخر حدِّ او آمد به انجام
ازو پرسید ، پنهان ، پیر بسطام
که " چندین زخم خورده خون برفته
تو چون گُل مانده خندان و شکفته
نه آهی کرده نه اشکی فشانده
منم در کارِ تو حیران بمانده
مرا آگاه کن تا سرِّ این چیست
که در محنت توان خوش خوش چنین زیست"
جوابش داد آن قلّاش مهجور
که " بود ای شیخ معشوق من از دور
نظر می کرد بر من از کناره
نبودش هیچ کاری جز نظاره
چو من میدیدمش استاده در راه
نبودم آن زمان از درد آگاه
مرا آن لحظه گر صد زخم بودی
به چشمم چشم زخمی کم نمودی
ستاده بهرِ من معشوق بر پای
چگونه من نباشم پای بر جای ؟"
چو بشنود این سخن مرد یگانه
ز چشمش گشت سَیلی خون روانه
به دل میگفت ای پیر سیه روز
ازین قلّاش راه دین بیاموز
همه کار تو در دین باژگونه ست
ببین تا خود تو چونی او چگونهست؟
ترا زین رند دین میباید آموخت
گر آموزی چنین میباید آموخت
بسی باشد که در دین اهلِ تسلیم
ز کمتر بنده ای گیرند تعلیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر