عصر من ، داننده اسرار نيست
يوسف من بهر اين بازار نيستنا اميد استم ز ياران قديم
طور من سوزد كه میآيد كليم
قلزم ياران چو شبنم بیخروش
شبنم من مثل يم طوفان به دوش
نغمه من از جهان ديگر است
اين جرس را كاروان ديگر است
ای بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد
چشم خود بربست و چشم ما گشاد
رخت ناز از نيستی بيرون كشيد
چون گل از خاك مزار خود دميد
در نمیگنجد به جو عمان من
بحرها بايد پی طوفان من
برقها خوابيده در جان من است
كوه و صحرا باب جولان من است
چشمه حيوان براتم كردهاند
محرم راز حياتم كردهاند
هيچكس رازی كه من میگويم نگفت
همچو فكر من در معنی نسفت
پير گردون با من اين اسرار گفت
از نديمان رازها نتوان نهفت
............................. اقبال لاهوری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر