.
یکی کَنّاس بیرون جَست از کار
مگر ره داشت بر دُکّانِ عطّار
چو بوی مشک از دکّان برون شد
همی کنّاس آنجا سرنگون شد
دماغ بوی خوش او را کجا بود
تو گفتی گشت جان از وی جدا زود
برون آمد ز دکان مردِ عطّار
گلاب و عود پیش آورد بسیار
چو رویش از گلاب و عودتر شد
بسی کنّاس از آن بیهوش تر شد
یکی کنّاس دیگر چون بدیدش
نجاست پیش بینی آوریدش
مشامش از نجاست چون خبر یافت
دو چشمش باز شد جانی دگر یافت
*
کسی با گندِ بدعت آرمیده
نسیم مشگ سنت ناشنیده
اگر روحی رسد سوی دماغش
درون دل فرو میرد چراغش
کسی در مبرز این نفس ناساز
که گاهی پر کند گاهی تهی باز
اگر بویی رسد او را ز اسرار
همی در پای افتد سر نگوسار
نکو ناید شتر را بوس دادن
مگس را طعمۀ طاووس دادن
چو آبی در چله سی سال پیوست
ترا سی پاره این سِر دهد دست
تو از خود راه گم کردی درین راه
نه بر هیچی و نه از هیچ آگاه
کسانی در چنین ره باز ماندند
که از دریای دل دُر میفشاندند
چو چوگان سرنگون مردان میدان
کسی این گوی نابُرده به پایان
همه در پرده حیرت بماندند
به زیر قبّه غیرت بماندند
برون نامد درین دوران به غایت
کسی در شحنگی این ولایت
فریدونان ز دِه مرکب براندند
بجز گاوان در این اَولا نماند
چو یک دل نیست اندر خانقاهی
عوام النّاس را نبوَد گناهی
دُری در قعر دریای دل تست
که آن دُرّ از دو عالم حاصل تست
دل تو موضع تجرید آمد
سرای خلوت و توحید آمد
دل تو منظر اعلاست حق را
ولکین سخت نابیناست حق را
نظرگاه شبان روزی دل تست
ولی روی دل تو درگِل تست
چو روی دل کنی از سوی گِل دور
برین پُشتی بگیرد روی دل نور
غلام آن دلم کز دل خبر یافت
دمی از نفس شوم خویش سرتافت
عزیزانی که مرد کار بودند
دمی از نفس خود بیزار بودند
به کام نفس خود گامی نرفتند
نخوردند و بآرامی نخفتند
نه نان دادند نفس مُشتَهی را
نه برخوردنده یک نان تهی را
ولی هر کو هوای دل گسل کرد
نیارد لقمه ای بی خونِ دل خورد
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر