۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

کوهنورد

کوهنوردی بود که می خواست به قله بلندی صعود کند.پس از سالها تمرین و آمادگی سفرش را آغاز کرد.به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد به جزء تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد .سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان بودند.کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان لغزیر و با سرعت هرچه تمام تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس .تمامی خاطرات خوب و بد زندگیش را به یاد می آورد .داشت فکر می کرد که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه زده بود بین شاخه ها ی درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط وی شد .

در آن زمان تنها به خدا می توانست پناه ببرد فریاد زد:خدایا یاری ام کن !
ندایی از آسمان آمد :از من چه میخواهی ؟نجاتم بده خدای من !
-آیا به من ایمان داری؟ -آری .همیشه به تو ایمان داشتم .-پس آن طناب دور کمرت را پاره کن !
کوهنورد وحشت کرد.پاره شدن طناب یعنی سقوط.....
گفت خدایا نمی توانم .خدا گفت :آیا به گفته ء من ایمان نداری؟ کوهنورد گفت:خدایا نمی توانم .نمی توانم.
روز بعد .گروه نجات گزارش دادند که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و دو متر با زمین فاصله داشت...... نتیجه:؟؟؟؟؟؟؟ از خدا طلب خیر میکنیم ولی بیشتر مواقع وقتی جواب دلخواهی نمی شنویم به آن گوش نمی دهیم و ایمانمان ضعیف است .:

هیچ نظری موجود نیست: