۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

خودشناسی و ظرفیت بیکران آدمی

عصر من ، داننده اسرار نيست
يوسف من بهر اين بازار نيست

نا اميد استم ز ياران قديم
طور من سوزد كه می‏آيد كليم

قلزم ياران چو شبنم بی‏خروش
شبنم من مثل يم طوفان به دوش

نغمه من از جهان ديگر است
اين جرس را كاروان ديگر است

ای بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد
چشم خود بربست و چشم ما گشاد

رخت ناز از نيستی بيرون كشيد
چون گل از خاك مزار خود دميد

در نمی‏گنجد به جو عمان من
بحرها بايد پی طوفان من

برقها خوابيده در جان من است
كوه و صحرا باب جولان من است

چشمه حيوان براتم كرده‏اند
محرم راز حياتم كرده‏اند

هيچكس رازی كه من می‏گويم نگفت
همچو فكر من در معنی نسفت

پير گردون با من اين اسرار گفت
از نديمان رازها نتوان نهفت
اقبال لاهوری



هیچ نظری موجود نیست: