۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

یار ما

یار ما گفت: چه می‌بینی؟
گفتم: هیچ چیز.
گفت: هیچ چیز همه چیز است و همه چیز هیچ.
گفتم: یعنی چه؟
گفت: به دنبال چیستی؟
گفتم: همه چیز: خدا، عشق، ایمان... اما آرامشم را از دست داده‌ام.
گفت: آرامش تنها از طریق یك فروپاشی مقدس با حضوری آگاهانه در مركزی‌ترین نقطه اكنون بدست می‌آید.
گفتم: از كجا شروع كنم؟
گفت: چشمت را بار دیگر ببند و اینك دوباره ببین.
گفتم: همه آنچه می‌بایست را دیدم.
گفت: چه دیدی؟
گفتم: هیچ.
یار ما فقط لبخند بر لب داشت و دستی بر سرم كشید و ناگاه حسی از جنس شعور بر من جاری شد:
چشـم دل باز كن كه جان بـینی آنچه نادیدنی اســـت آن بینی
گر به اقـــــلــیم عشــــق رو آری هـمــه آفــاق گلســـتان بینی
آنـچه نـشنیده گوش آن شـنوی وانچه نادیده چشـــم آن بینی
تا بــه جـایی رســاندت كه یكی از جــهـــان و جــهــانیان بینی
با یكی عشــق ورز از دل و جان تا به عیـن الیقین عیـان بینی
كه یكی هست و هیچ نیست جز او
وحـــــــــده لا الــــــــــه الا هــــــــــــو
 نوشته شده در  یکشنبه ششم تیر 1389ساعت 10:10  توسط محمدرضا نیکنفس کرمانی 

هیچ نظری موجود نیست: