فلسفه یوگا بر آن است که ما در یک فرآیند دائمی از تکامل حرکت میکنیم. هوشیاری ما دائماً در حال تغییر و تکامل است و این تکامل میتواند در سطح خرد و هوشمندی هر کس مشاهده شود. ما نمیتوانیم چیزی را تا زمانیکه عقل و خرد ما پادرمیانی نکند درک نماییم. ما در مورد آن چیز میاندیشیم، آنرا تحلیل میکنیم و سعی میکنیم جنبهای منطقی بهآن ببخشیم و سپس آن چیز را درک و قبول میکنیم.
پس از پذیرش یک موقعیت، دیگر تضادی وجود نخواهد داشت، اما تا زمانیکه ما شرایط و موقعیتی را نپذیرفتهایم و در مورد آن اطمینان نداریم، تضاد و پیچیدگی نیز وجود خواهد داشت.در شرایط حاضر، مفهوم تکامل خطی ارتباط زیادی با خرد و هوشمندی و یا با واژگان یوگا یا بودهی Buddhi دارد. این عقل ماست که میگوید «بسیار خوب من این را میفهمم و بههمین دلیل آنرا قبول میکنم»، یا «من این چیز را نمیفهمم بنابراین آنرا پس میزنم.» و بهاین ترتیب ما به سفر زندگی خود ادامه میدهیم. اتفاقاتی که در گذشته برای ما پیش آمدهاند به شکل حافظه و تجربه در ما باقی میمانند. یوگا بر این باور است که این خاطرات و تجارب میتوانند شادیبخش و در عین حال دردناک باشند. ذهن انسان دائماً در حال چرخش پیرامون این خاطرات و تجارب است. بههر ترتیب باید تلاش کنیم که بهگونهای از این شرطی شدن در دنیای نفسانی خارج شویم.چرا ما نیازمند آن هستیم که از این شرطی شدنهای دنیوی دور شویم؟ بهدلیل تکامل. امکانات خفته و نامحدودی در درون ما وجود دارند که ما از آنها بیخبریم. امکان بهدست آوردن یک آگاهی جمعی و کلی در زندگی ما وجود دارد، اما ما نسبت به آن ناآگاهیم. دستیابی بهآگاهی جمعی، هدف یوگاست. بهمنظور رسیدن بهچنین سطحی که حاصل یک آگاهی یکپارچه و جامع است باید تلاش کنیم که شرطی شدنهای معینی را که مانع بیان اندیشه و آگاهی ما میشوند تغییر دهیم. سوتراهای یوگای پتانجلی بیان میکنند که یوگا آن گروه از فعالیتهای ذهنی است که چیتاوریتی نام دارند.این شرح بسیار مهمی از یوگاست. فعالیتهای مغزی که حاصل ونتیجه شرطی شدنهای خارجی و آشکاراجتماعی، احساسی، شخصی و فرهنگی است باید متعالی شوند. لحظه ای که بتوانیم به فراسوی دامنه عادی ادراکات راه یابیم، متوجه میشویم که سطح دیگری از موجودیت و تجربه وجود دارد. تمامی فلسفه یوگا مبتنی بر درک این واقعیت است که ما باید خود را تغییر دهیم. هیچ کس نتوانسته است بیداری یا آگاهی و شعور را تعریف کند. فروید و یونگ درباره ناخودآگاه سخن گفته اند، اما نظریه ای که آنها تحت پوشش فلسفه مدرن مطرح کرده اند نظریه جدیدی نیست.هنگامی که فورد اولین اتومبیل را اختراع کرد طرح او بسیار ابتدایی بود. با این فرض که اولین اتومبیلی که فورد اختراع کرد از طراحی ابتدایی و غیر پیشرقته ای برخوردار بود، تصور کنید که او از نصب تجهیزات تهویه در اتومبیل که در آن زمان وجود نداشت صحبت میکرد. طرح این مسئله می توانست بسیار عجیب باشد. بههمین ترتیب هنگامی که مفهوم آگاهی بشر در نیمه اوّل قرن بیستم مورد بحث قرار گرفت، روانشناسان مفهوم دیگری از آگاهی را مطرح کردند که ناخودآگاه نام داشت. در واقع آنها بهسادگی در مورد یک آگاهی کلّی صحبت میکردند [و این مسئلهی جدیدی نبود] در حالیکه یوگا پیوسته این مسئله را یادآوری کرده است که ما دارای یک نیروی بالقوه عظیم در درون خود هستیم که در علم یوگا نام ویژهای نیز بهآن داده شده است: کندالینی.بیدار کردن کندالینی، نیروی کیهانی پنهان و خفته در عمیقترین لایههای آگاهی، هدف زندگی است. اگر این جنبه از یوگا را با مفهوم مدرن آن مقایسه کنیم، متوجه میشویم که بسیاری از ایدهها و باورهای مربوط بهاین دو مفهوم مشابهاند، بهطور مثال براساس علوم مدرن، انسان فقط از یک پنجم ظرفیت مغز خود استفاده میکند، یعنی حدود ٪۱۰ و مابقی نیرو و ظرفیت مغز، خفته و غیرفعال است. در واقع این نتیجهگیری بهآن معناست که در حال حاضر درک ما از طبیعت بشر بسیار محدود و نارساست. ما اکنون قادریم که تنها در سطح آگاه و از طریق ذهن منطقی عمل کنیم، امّا حتی در این شرایط نیز مفهوم و انگارهای که از آگاهی داریم بسیار محدود و ناقص است. ما قادر بههماهنگی، ادراک و فعال نمودن کامل نیروهای بالقوه موجود در ذهن آگاه خود نیستیم.بهاین ترتیب ما در محدوده بسیار کوچکی از خلاقیت عمل میکنیم، چرا دستیابی بهجامعیت ذهنی مشکل است؟
فلسفه یوگا بر آن است که ما در یک فرآیند دائمی از تکامل حرکت میکنیم. هوشیاری ما دائماً در حال تغییر و تکامل است و این تکامل میتواند در سطح خرد و هوشمندی هر کس مشاهده شود. ما نمیتوانیم چیزی را تا زمانیکه عقل و خرد ما پادرمیانی نکند درک نماییم. ما در مورد آن چیز میاندیشیم، آنرا تحلیل میکنیم و سعی میکنیم جنبهای منطقی بهآن ببخشیم و سپس آن چیز را درک و قبول میکنیم.
پس از پذیرش یک موقعیت، دیگر تضادی وجود نخواهد داشت، اما تا زمانیکه ما شرایط و موقعیتی را نپذیرفتهایم و در مورد آن اطمینان نداریم، تضاد و پیچیدگی نیز وجود خواهد داشت.در شرایط حاضر، مفهوم تکامل خطی ارتباط زیادی با خرد و هوشمندی و یا با واژگان یوگا یا بودهی Buddhi دارد. این عقل ماست که میگوید «بسیار خوب من این را میفهمم و بههمین دلیل آنرا قبول میکنم»، یا «من این چیز را نمیفهمم بنابراین آنرا پس میزنم.» و بهاین ترتیب ما به سفر زندگی خود ادامه میدهیم. اتفاقاتی که در گذشته برای ما پیش آمدهاند به شکل حافظه و تجربه در ما باقی میمانند. یوگا بر این باور است که این خاطرات و تجارب میتوانند شادیبخش و در عین حال دردناک باشند. ذهن انسان دائماً در حال چرخش پیرامون این خاطرات و تجارب است. بههر ترتیب باید تلاش کنیم که بهگونهای از این شرطی شدن در دنیای نفسانی خارج شویم.چرا ما نیازمند آن هستیم که از این شرطی شدنهای دنیوی دور شویم؟ بهدلیل تکامل. امکانات خفته و نامحدودی در درون ما وجود دارند که ما از آنها بیخبریم. امکان بهدست آوردن یک آگاهی جمعی و کلی در زندگی ما وجود دارد، اما ما نسبت به آن ناآگاهیم. دستیابی بهآگاهی جمعی، هدف یوگاست. بهمنظور رسیدن بهچنین سطحی که حاصل یک آگاهی یکپارچه و جامع است باید تلاش کنیم که شرطی شدنهای معینی را که مانع بیان اندیشه و آگاهی ما میشوند تغییر دهیم. سوتراهای یوگای پتانجلی بیان میکنند که یوگا آن گروه از فعالیتهای ذهنی است که چیتاوریتی نام دارند.این شرح بسیار مهمی از یوگاست. فعالیتهای مغزی که حاصل ونتیجه شرطی شدنهای خارجی و آشکاراجتماعی، احساسی، شخصی و فرهنگی است باید متعالی شوند. لحظه ای که بتوانیم به فراسوی دامنه عادی ادراکات راه یابیم، متوجه میشویم که سطح دیگری از موجودیت و تجربه وجود دارد. تمامی فلسفه یوگا مبتنی بر درک این واقعیت است که ما باید خود را تغییر دهیم. هیچ کس نتوانسته است بیداری یا آگاهی و شعور را تعریف کند. فروید و یونگ درباره ناخودآگاه سخن گفته اند، اما نظریه ای که آنها تحت پوشش فلسفه مدرن مطرح کرده اند نظریه جدیدی نیست.هنگامی که فورد اولین اتومبیل را اختراع کرد طرح او بسیار ابتدایی بود. با این فرض که اولین اتومبیلی که فورد اختراع کرد از طراحی ابتدایی و غیر پیشرقته ای برخوردار بود، تصور کنید که او از نصب تجهیزات تهویه در اتومبیل که در آن زمان وجود نداشت صحبت میکرد. طرح این مسئله می توانست بسیار عجیب باشد. بههمین ترتیب هنگامی که مفهوم آگاهی بشر در نیمه اوّل قرن بیستم مورد بحث قرار گرفت، روانشناسان مفهوم دیگری از آگاهی را مطرح کردند که ناخودآگاه نام داشت. در واقع آنها بهسادگی در مورد یک آگاهی کلّی صحبت میکردند [و این مسئلهی جدیدی نبود] در حالیکه یوگا پیوسته این مسئله را یادآوری کرده است که ما دارای یک نیروی بالقوه عظیم در درون خود هستیم که در علم یوگا نام ویژهای نیز بهآن داده شده است: کندالینی.بیدار کردن کندالینی، نیروی کیهانی پنهان و خفته در عمیقترین لایههای آگاهی، هدف زندگی است. اگر این جنبه از یوگا را با مفهوم مدرن آن مقایسه کنیم، متوجه میشویم که بسیاری از ایدهها و باورهای مربوط بهاین دو مفهوم مشابهاند، بهطور مثال براساس علوم مدرن، انسان فقط از یک پنجم ظرفیت مغز خود استفاده میکند، یعنی حدود ٪۱۰ و مابقی نیرو و ظرفیت مغز، خفته و غیرفعال است. در واقع این نتیجهگیری بهآن معناست که در حال حاضر درک ما از طبیعت بشر بسیار محدود و نارساست. ما اکنون قادریم که تنها در سطح آگاه و از طریق ذهن منطقی عمل کنیم، امّا حتی در این شرایط نیز مفهوم و انگارهای که از آگاهی داریم بسیار محدود و ناقص است. ما قادر بههماهنگی، ادراک و فعال نمودن کامل نیروهای بالقوه موجود در ذهن آگاه خود نیستیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر