بگو تا بدانم
بدانم تا بگویم
بگویم که هستم
هستم که بپرسم
که چرا آسمان دل ما آبی نیست؟
دل ما سبز نیست؟
که چرا چشمانمان به آن اندازه
که باید نمیبیند؟
که چرا بر مرگ هر چیز کوچک و بزرگ
می گرییم و بر مرگ لحظهها سوگوار نمیشویم؟
که چرا در این همه
هیاهو برای هیچ
پوچ شده ایم و بیمی نیست؟
که چرا وارثان ارث های
پوک شده ایم و سخت خرسند؟
که چرا در محراب پرستش مان
بر همه چیز خم شده ایم
جز آن چه و آن که را باید؟
که چرا گناهکاران
ردای بی گناهی
بر تن کرده اند و ما نمیخواهیم بدانیم؟
که چرا دیگر
نمی دانیم گرگ کدام است و
چوپان کدام؟
که چرا ما به خوشبختی های
ریز و درشت مان خو کرده ایم
و ابلیس را
در هر لباسی نمیشناسیم؟
و چرا خود
به استقبال اهریمن رفته و
اهورا را فراموش کرده ایم
و گوسفند فضیلت را
با چاقوی رذیلت
سر بریدیم
تا قربانیای به
اهریمن
پیشکش کنیم؟
بدانم تا بگویم
بگویم که هستم
هستم که بپرسم
که چرا آسمان دل ما آبی نیست؟
دل ما سبز نیست؟
که چرا چشمانمان به آن اندازه
که باید نمیبیند؟
که چرا بر مرگ هر چیز کوچک و بزرگ
می گرییم و بر مرگ لحظهها سوگوار نمیشویم؟
که چرا در این همه
هیاهو برای هیچ
پوچ شده ایم و بیمی نیست؟
که چرا وارثان ارث های
پوک شده ایم و سخت خرسند؟
که چرا در محراب پرستش مان
بر همه چیز خم شده ایم
جز آن چه و آن که را باید؟
که چرا گناهکاران
ردای بی گناهی
بر تن کرده اند و ما نمیخواهیم بدانیم؟
که چرا دیگر
نمی دانیم گرگ کدام است و
چوپان کدام؟
که چرا ما به خوشبختی های
ریز و درشت مان خو کرده ایم
و ابلیس را
در هر لباسی نمیشناسیم؟
و چرا خود
به استقبال اهریمن رفته و
اهورا را فراموش کرده ایم
و گوسفند فضیلت را
با چاقوی رذیلت
سر بریدیم
تا قربانیای به
اهریمن
پیشکش کنیم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر