۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

نترسانندم از میدان، که من جان باز میدانم

نترسانندم از میدان، که من جان باز میدانم
که من مذهب و ایمان به جز ایران نمی‌‌دانم
نترسانندم از خنجر، نه از این خانمان سوزی
که هر زخم تبر در من، جوانه می‌‌شود روزی
در این مکتب سرای خواب، شبیخون ناخودآگاه است
به گلزاری که جای آب، سر بُریده در چاه است
اگر از پا بنشینیم، اگر سر بر سکوت آریم
از این خانه به جز ویرانه‌ای بر جان نگذاریم
بیا طوفان بر انگیزیم، بیا با هم به پا خیزیم
چراغ چشم دشمن را، به سقف خانه آویزیم
بیا تا عمر ما باقیست، بیا تا خون به رگ داریم
به میهن جان دهیم و یا از این جان دست بر داریم
بمان با من بخوان بامن، که وقت مرگ دشمن شد
بُریده با د آن دستی، که سرخ از خون میهن شد
مرا در دام اگر گیرند، به حبس آرند پروازم
برون آرند چشمم را، بسوزانند آغازم
مرا گر‌ لب به لب دوزند، به خاک آرند دهانم را
اگر بر دارَم آویزند، برقصانند جانم را
نترسانندم از میدان، که من جانباز میدانم
که من مذهب و ایمان به جز ایران نمی‌‌دانم
مرا مرگ هم نترساند، تو گر‌ با من به پا خیزی
بیا تا عمر ما باقیست، بیا تا خون به رگ داریم
به میهن جان دهیم و یا از این جان دست بر داریم
بمان با من بخوان بامن، که وقت مرگ دشمن شد
بُریده با د آن دستی، که سرخ از خون میهن شد
مرا در دام اگر گیرند، به حبس آرند پروازم
برون آرند چشمم را، بسوزانند آغازم
مرا گر‌ لب به لب دوزند، به خاک آرند دهانم را
اگر بر دارَم آویزند، برقصانند جانم را
مسعود آذر

هیچ نظری موجود نیست: