ابومغیت عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج از عارفان نامی ایران در قرن سوم و دههی اول قرن چهارم هجری است. او از مردم قریهی تور واقع در شمال شرق بیضای فارس بود. برای وی کنیه های دیگری نیز چون ابو عماره، ابو محمد و ابو مسعود آوردهاند.
ولادت او در آن سامان به احتمال زیاد در سال۲۴۴ هجری اتفاق افتاده است.
برای لقب وی (حلاج) سه توجیه آوردهاند. اول آنکه پدرش پیشهی حلاجی داشته و دوم آنکه نیکو سخن میگفته و اسرار را حلاجی مینموده و سوم معجزهای در همین زمینه از خود نشان داده.
حلاج در دارالحفاظ واسط به کار فراگرفتن علوم مقدماتی پرداخته و تا سن دوازده قرآن را از بر کرده است و سپس در پی فهم قرآن ترک خانواده و خانمان گفته و مرید سهل بن عبدالله تستری شده است و سهل تستری به او اربعینِ کلیم الله (چله نشستن بر طریق موسی پیغمبر) را آموخته است.
حلاج از آنجا به بصره رفته و در بصره در مدرسهی حسن بصری شاگردی کرده و از دست ابوعبدالله عمرو بن عثمان مکی خرقهی تصوف پوشیده و به طریقت مأذون گردیده است.
حسین در آنجا دختر ابویعقوب اقطع بصری را به زنی گرفت و چون عمروبن عثمان مکی با این وصلت موافقت نداشت گهگاه بین عمرو مکی و اقطع بصری اختلاف روی میداد. جنید بغدادی (نهاوندی) به حلاج پند میداد که شکیبا باشد. حلاج به اطاعت جنید چندی طاقت آورد و شکیبایی کرد تا اینکه سرانجام به تنگ آمد و به مکه رفت.
حلاج در سال 270 هجری به سن بیست و شش برای انجام فریضهی حج نخستین بار به مکه رفت و در آنجا کلماتی میگفت که وجدانگیز بود و حالی داشت. در مراجعت از مکه به اهواز به اندرز دادن مردم پرداخت و با صوفیان قشری و ظاهری به مخالفت برخاست و خرقهی صوفیانه را از سر کشید و به خاک انداخت و گفت که این رسوم همه نشان تعلق و عادت است.
حلاج از آنجا به خراسان (مرکز نهضت عرفان ایرانی) رفت و پنج سال در آن دیار بماند، پس از پنج سال اقامت در مشرق ایران به اهواز بازگشت و از اهواز به بغداد رفت، و از بغداد برای بار دوم با چهارصد مرید، بار سفر مکه را ببست و دومین حج را نیز گذراند، در این سفر بود که بر او تهمت نیرنگ و شعبده بستند.
پس از این سفر به قصد جهانگردی و سیاحت به هندوستان و ماوراءالنهر رفت تا پیروان مانی و بودا را ملاقات کند، در هندوستان از کنارهی رود سند و ملتان به کشمیر رفت، و در آنجا به کاروانیان اهوازی که پارچه های زربفت طراز و تستر را به چین میبردند و کاغذ چین را به بغداد می آوردند، همراه شد و تا تورقان چین، یکی از مراکز مانوی، پیش رفت. سپس به بغداد بازگشت و از آنجا برای سومین و آخرین بار به مکه رفت و در این سفر در وقوف به عرفات از خدا خواست که " خدایا رسوایم کن تا لعنتم کنند".
چون از مکه به بغداد برگشت، چنین مینماید که در طریق ارشاد و حقیقت برخلاف مصلحت ظاهری، قدم گذاشته و کلماتی گفته که تعبیر به ادعای خدایی کرده است، (انا الحق) و از همین جاست که حسین بن منصور در نظر پارهای از مشایخ تصوف مقبول و در نظر بعضی دیگر مطرود است؛ در جامع بغداد فریاد کشید (مرا بکشید تا من آرام یابم و شما پاداش یابید).
آنچه او میخواست برای خود نبود بلکه چیزی بود که فایدهاش به عموم میرسید؛ بنابراین با گفتن اناالحق منظور او حقانیت جمع بود در مقابل گروه کوچکی از مردم که با انحصار قدرت و ثروت میخواستند شادیها و راحتیهای دنیایی را به خود اختصاص دهند و دیگران را با فشار و زور به تسلیم و بهرهدهی وادار کنند. از سوی دیگر او خود را خدا میخواند و طواف بر گرد کعبه را طواف به دور خود میدانست، زیرا با یک تعبیر عارفانه معتقد بود که انسان در وجود خود از روح الهی بهره دارد. هنگامیکه روح او از بستگیهای حقیر این جهانی گسست، دیگر وجود او همه حق است و در این صورت انسان به مقام خدایی رسیده است بنابراین، هنگامی که او از قدرت خود سخن میگوید به این مقام والای انسانی اشاره دارد. به نظر حلاج مردم وارسته و آنها که از هر کوتهنظری و آزمندی برای به دست آوردن مال و جاه رها شدهاند، مراحل نزدیکی به خداوند را می پیمایند؛ بنابراین اندیشه، حلاج و شماری دیگر از عارفان به تحقیر زورمندان مال اندوز پرداخته و به آنان، که با تکیه بر مقام دنیایی، خود را جانشین خدا پنداشتهاند و ادعای ارتباط با او را دارند، گوشزد کردهاند که نه تنها از خدا به دورند بلکه مردم ضعیف و فقیر به حق نزدیکترند. از حسین منصور حلاج به عنوان مردی بزرگ و عارفی والا مقام یاد میکنند که اسرار را آشکار میکرد و به صراحت سخنانی بر زبان میراند که عامهی مردم قدرت فهم آن را نداشتند و قدرتمندان زورگو نیز از آن سخت میهراسیدند. پس از او نیز عارفان دیگر از این سخنان بسیار بر زبان راندهاند. اما حلاج بیپرواترین آنان بوده است. درباره اوست که حافظ میگوید:
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
همچنین از ابو سعید ابالخیر:
روزی که انالحق به زبان میآورد منصور کجا بود خدا بود خدا
. . . در طی ده سالیکه وی ارتباط خود را با صوفیهی بغداد قطع کرده بود، غالبا به مسافرت اشتغال داشت. از این دورهی زندگی و اندیشهی وی روایات به قدری با اغراض آمیخته است که حقیقت را دشوار میتوان یافت اما بدون شک آنچه مقدمهی توقیف، حبس، محاکمه و عقوبت او را بعدها فراهم آورد بیشتر با فعالیتهای این دوره از زندگی او مربوط بود. بر خلاف آنها که طالب نظم تازهای در دنیای اسلامی بودند وی ترک، توبه، زهد و ریاضت درویشی را پیشنهاد میکرد و از ظهور حق و تجلی ذات صحبت میداشت. خود وی در این مدت همواره در نهایت زهد و مجاهدت میزیست. غالباً در حال ریاضت و شب زندهداری بود لباس سادهای میپوشید و غذایی هم که میخورد بسیار مختصر بود. نکتهی جالب در احوال او ارتباط مرموزی است که با عقاید امامیه و با مسایل مربوط به وجود "مهدی" داشت. می گویند در طالقان خراسان اعلام کرد که ظهور مهدی نزدیک شدهاست و ظاهراً یک عده نیز به وی گرویدند چرا که بعدها خبر قتل وی در بین آنها تولید نارضایی کرد. وی در طی وعظها و دعوتهای خویش نوعی تصوف مربوط به فکر مهدویت را تبلیغ میکرد و چون حتی در بین نزدیکان خلیفه هم تعدادی طرفدار یافت مخالفان به وحشت افتادند و اسباب توقیف و تعقیب او را فراهم آوردند. او میگفت: ای مردم وقتی حق بر قلبی چیره شود آن را از هرچه جز اوست فانی می-کند. چون بندهای را دوست بدارد بندگان را به دشمنی او بر میانگیزد تا آن بنده روی به وی آرد و به او نزدیک گردد. گاه به جامع منصور در میآمد و از مردم میخواست به حرف وی گوش دهند. مردم هم از دوست و دشمن بر وی ازدحام میکردند. آنگاه روی به مردم میکرد و میگفت: یاران بدانید که خداوند خون من بر شما روا کرد. مرا بکشید. بعضی مردم از این حرف به گریه میافتادند. یکی می-پرسید: ای شیخ چگونه کسی را توان کشت که نماز و روزه به جا میآورد و قرآن میخواند؟ و او جواب میداد : آن چیز که خون من برای آن ریخته میشود ورای کار نماز و روزه است و خواندن قرآن. مرا بکشید شما مزد خواهید یافت و من آسایش. یکی به دنبال وی میرفت او را در خانهاش می یافت. می پرسید شیخا این چه سخن بود؟ حلاج میگفت که مسلمانان در دنیا کاری از کشتن من مهمتر ندارند. مرد میپرسید: راه به خدا چگونه است و جواب میشنید: راه بین دو چیز یا دوکس باشد وقتی غیر از خدا وجود دیگری نیست راه دیگر چه خواهد بود؟ . . .
. . . حلاج در تفسیر آنچه در سورهی بقره راجع به ابلیس و سجدهی آدم آمده است میگوید: وقتی به ابلیس گفتند آدم را سجده کن خطاب کرد که آیا غیر از تویی شرف سجود را از سر من باز ستانده است تا که او را سجود کنم؟ اگر تویی که مرا بدان فرمان دادی هم تویی که از آنم بازداشتی. حق گفت ترا به عذاب ابد گرفتار سازم. گفت نه آیا در آن عذاب که مرا بدان گرفتار میسازی بر من مینگری؟ گفت چرا. گفت پس آن نگریستن تو مرا از نگریستن به عذاب باز میدارد هرچه خواهی با من کن. گفت ترا رانده درگاه خویش کنم. ابلیس گفت نه آیا آن کس که ستایشگر توست جز تو نیست؟ پس هرچه میخواهی با من بکن... عقاید او نه فقط متشرعه اهل سنت را به سختی از وی ناخرسند کرد بلکه شیعهی امامیه را هم به شدت بر ضد وی تحریک کرد و به سبب مخالفت فرق مختلف، حقیقت احوال وی برای اکثر مردم مجهول و پوشیده ماند. در حقیقت آنچه حلاج را در نزد فقها مستوجب محکومیت میکرد گفتههای وی بود در مسایل مربوط به عبادات و احکام و مخصوصاً جنبهی ظاهر کردن راز که در آن گفتهها بود. با این وجود خود او گناه واقعی خویش را عبارت میدانست از قول به توحید که فقها نمیتوانستند آن را درک و قبول کنند. میگویند وقتی کسی از او پرسید که او را به چه گناه گرفتهاند در جواب بیتی خواند بدین مضمون: برای سه حرف که نقطه ندارد و دو حرف نقطهدار همین و بس. در این بیت اشارت او بنا بر مشهور به لفظ توحید بود. باری در محضر علی بن عیسی وزیر معروف و با حضور فقها و قضات حلاج را بازجویی کردند و مخالفان، وی را از علوم و از قرآن و سنت بینصیب خواندند. در این محاکمه زندیقی و قرمطی بودنش ثابت نشد با وجود این علی بن عیسی فرمان داد تا ریش وی را تراشیدند و سپس وی را یک روز بر پل شرقی و روز دیگر بر پل غربی زنده بر صلیب بستند. منادیی هم ندا در داد که این است یک تن از قرمطیان. بیایید و بشناسیدش. بعد او را از صلیب بگشودند و به زندانش بردند. . .
. . . اما در همین احوال واقعهای اتفاق افتاد که ضرورت این آخرین محاکمه را تسریع کرد و منتهی شد به اصرار مجدد حامد بن عباس در محاکمه و قتل حلاج. قضیه از این قرار بود که در ولایت دینور کسی را توقیف کردند با نامهای عجیب از حلاج که در بالای آن نوشته بود: از رحمن رحیم به فلان بن فلان. نامه را به بغداد فرستادند و وقتی آن را به حلاج نشان دادند تصدیق کرد که به خط اوست. . .
در شورش بغداد به سال 296 هجری حلاج متهم شد و از بغداد به اهواز رفت و در آنجا سه سال در خفا میزیست. سرانجام او را یافتند و به بغدادش بردند و به زندان انداختند. مدت این زندان نه سال به طول انجامید و در آخر در جلسهی محاکمهای که با حضور (ابو عمرو حمادی) قاضی بزرگ آماده بود، ابو عمرو خون حلاج را حلال دانست و ابو محمد حامدبن عباس وزیر خلیفه المقتدر، به استناد گفتار ابو عمرو، حکم قتل او را از المقتدر گرفت و عاقبت به سال 309 هجری نزدیک نوروز، هفت روز مانده به آخر ماه ذی القعده، او را به فجیعترین وضع شلاق زدند و به دار کشیدند و سر بریدند و سوختند و خاکسترش را به دجله ریختند.
نقل کردهاند که در آن سال آب دجله فراوان بالا آمد و بیم غرق شهر بغداد میرفت.
از حلاج کتابهای فراوان نقل شده است از جمله:
"طاسین الازل و الجوهر الاکبر"، "طواسین"، "الهیاکل"، "الکبریت الاحمر"، "نورالاصل"، "جسم الاکبر"، "جسم الاصغر"، و "بستان المعرفة". علاوه بر این از حلاج دیوان اشعاری به زبان عربی باقی-مانده که در اروپا و ایران به چاپ رسیده است.
حدیث بر دارکردن حلاج
نقل است که در زندان سیصد کس بودند، چون شب درآمد گفت: ای زندانیان شما را خلاصی دهم! گفتند چرا خود را نمیدهی؟! گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت میداریم. اگر خواهیم به یک اشارت همهی بندها بگشاییم. پس به انگشت اشارت کرد، همهی بندها از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته است. اشارتی کرد رخنهها پدید آمد. گفت: اکنون سر خویش گیرید. گفتند تو نمی آیی؟ گفت: ما را با او سری است که جز بر سر دار نمیتوان گفت. دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کردیم. گفتند تو چرا نرفتی؟! گفت: حق را با من عتابی است نرفتم. این خبر به خلیفه رسید؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشید.
پس حسین را ببردند تا بر دار کنند. صد هزار آدمی گرد آمدند. او چشم گرد می آورد و می-گفت: حق، حق، اناالحق.... نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی. آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند، یعنی عشق اینست. خادم او در آن حال وصیتی خواست. گفت: نفس را به چیزی مشغول دار که کردنی بود، و اگر نه او ترا به چیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست. پس در راه که میرفت، میخرامید. دست اندازان و عیاروار میرفت با سیزده بندگران، گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا که به نحرگاه (محل کشتار) میروم. چون به زیر دارش بردند به بابالطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد؛ گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان سر دار است. پس دستار در میان داشت و ردا بر دوش، دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند. پس بر سر دار شد.
پس هر کسی سنگی میانداخت، شبلی گِلی انداخت، حسین منصور آهی کرد، گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آنکه آنها نمیدانند، معذورند ازو سختم میآید که او میداند که نمیباید انداخت. پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد قطع کند. پس پاهایش ببریدند، تبسمی کرد، گفت: بدین پای خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید! پس دو دست بریدهی خونآلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد؛ گفتند: این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است، خون در روی در مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است. گفتند: اگر روی را به خون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو میسازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون. پس چشمهایش را برکندند قیامتی از خلق برآمد. بعضی میگریستند و بعضی سنگ میانداختند. پس خواستند که زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من میبرند محرومشان مگردان و از این دولتشان بینصیب مکن. الحمد الله که دست و پای من بریدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار میکنند. پس گوش و بینی ببریدند و سنگ روان کردند. عجوزهای با کوزه در دست میآمد. چون حسین را دید گفت: زنید و محکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چکار. آخر سخن حسین این بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا بردند.
علامه محمد اقبال لاهوری درباره بردار کشیدن حسین منصور حلاج چه زیبا سروده است:
کم نگاهان فتنه ها انگیختند بنده حق را به دار آویختند
آشکارا بر تو پنهان وجود بازگو آخر گناه تو چه بود؟
ولادت او در آن سامان به احتمال زیاد در سال۲۴۴ هجری اتفاق افتاده است.
برای لقب وی (حلاج) سه توجیه آوردهاند. اول آنکه پدرش پیشهی حلاجی داشته و دوم آنکه نیکو سخن میگفته و اسرار را حلاجی مینموده و سوم معجزهای در همین زمینه از خود نشان داده.
حلاج در دارالحفاظ واسط به کار فراگرفتن علوم مقدماتی پرداخته و تا سن دوازده قرآن را از بر کرده است و سپس در پی فهم قرآن ترک خانواده و خانمان گفته و مرید سهل بن عبدالله تستری شده است و سهل تستری به او اربعینِ کلیم الله (چله نشستن بر طریق موسی پیغمبر) را آموخته است.
حلاج از آنجا به بصره رفته و در بصره در مدرسهی حسن بصری شاگردی کرده و از دست ابوعبدالله عمرو بن عثمان مکی خرقهی تصوف پوشیده و به طریقت مأذون گردیده است.
حسین در آنجا دختر ابویعقوب اقطع بصری را به زنی گرفت و چون عمروبن عثمان مکی با این وصلت موافقت نداشت گهگاه بین عمرو مکی و اقطع بصری اختلاف روی میداد. جنید بغدادی (نهاوندی) به حلاج پند میداد که شکیبا باشد. حلاج به اطاعت جنید چندی طاقت آورد و شکیبایی کرد تا اینکه سرانجام به تنگ آمد و به مکه رفت.
حلاج در سال 270 هجری به سن بیست و شش برای انجام فریضهی حج نخستین بار به مکه رفت و در آنجا کلماتی میگفت که وجدانگیز بود و حالی داشت. در مراجعت از مکه به اهواز به اندرز دادن مردم پرداخت و با صوفیان قشری و ظاهری به مخالفت برخاست و خرقهی صوفیانه را از سر کشید و به خاک انداخت و گفت که این رسوم همه نشان تعلق و عادت است.
حلاج از آنجا به خراسان (مرکز نهضت عرفان ایرانی) رفت و پنج سال در آن دیار بماند، پس از پنج سال اقامت در مشرق ایران به اهواز بازگشت و از اهواز به بغداد رفت، و از بغداد برای بار دوم با چهارصد مرید، بار سفر مکه را ببست و دومین حج را نیز گذراند، در این سفر بود که بر او تهمت نیرنگ و شعبده بستند.
پس از این سفر به قصد جهانگردی و سیاحت به هندوستان و ماوراءالنهر رفت تا پیروان مانی و بودا را ملاقات کند، در هندوستان از کنارهی رود سند و ملتان به کشمیر رفت، و در آنجا به کاروانیان اهوازی که پارچه های زربفت طراز و تستر را به چین میبردند و کاغذ چین را به بغداد می آوردند، همراه شد و تا تورقان چین، یکی از مراکز مانوی، پیش رفت. سپس به بغداد بازگشت و از آنجا برای سومین و آخرین بار به مکه رفت و در این سفر در وقوف به عرفات از خدا خواست که " خدایا رسوایم کن تا لعنتم کنند".
چون از مکه به بغداد برگشت، چنین مینماید که در طریق ارشاد و حقیقت برخلاف مصلحت ظاهری، قدم گذاشته و کلماتی گفته که تعبیر به ادعای خدایی کرده است، (انا الحق) و از همین جاست که حسین بن منصور در نظر پارهای از مشایخ تصوف مقبول و در نظر بعضی دیگر مطرود است؛ در جامع بغداد فریاد کشید (مرا بکشید تا من آرام یابم و شما پاداش یابید).
آنچه او میخواست برای خود نبود بلکه چیزی بود که فایدهاش به عموم میرسید؛ بنابراین با گفتن اناالحق منظور او حقانیت جمع بود در مقابل گروه کوچکی از مردم که با انحصار قدرت و ثروت میخواستند شادیها و راحتیهای دنیایی را به خود اختصاص دهند و دیگران را با فشار و زور به تسلیم و بهرهدهی وادار کنند. از سوی دیگر او خود را خدا میخواند و طواف بر گرد کعبه را طواف به دور خود میدانست، زیرا با یک تعبیر عارفانه معتقد بود که انسان در وجود خود از روح الهی بهره دارد. هنگامیکه روح او از بستگیهای حقیر این جهانی گسست، دیگر وجود او همه حق است و در این صورت انسان به مقام خدایی رسیده است بنابراین، هنگامی که او از قدرت خود سخن میگوید به این مقام والای انسانی اشاره دارد. به نظر حلاج مردم وارسته و آنها که از هر کوتهنظری و آزمندی برای به دست آوردن مال و جاه رها شدهاند، مراحل نزدیکی به خداوند را می پیمایند؛ بنابراین اندیشه، حلاج و شماری دیگر از عارفان به تحقیر زورمندان مال اندوز پرداخته و به آنان، که با تکیه بر مقام دنیایی، خود را جانشین خدا پنداشتهاند و ادعای ارتباط با او را دارند، گوشزد کردهاند که نه تنها از خدا به دورند بلکه مردم ضعیف و فقیر به حق نزدیکترند. از حسین منصور حلاج به عنوان مردی بزرگ و عارفی والا مقام یاد میکنند که اسرار را آشکار میکرد و به صراحت سخنانی بر زبان میراند که عامهی مردم قدرت فهم آن را نداشتند و قدرتمندان زورگو نیز از آن سخت میهراسیدند. پس از او نیز عارفان دیگر از این سخنان بسیار بر زبان راندهاند. اما حلاج بیپرواترین آنان بوده است. درباره اوست که حافظ میگوید:
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
همچنین از ابو سعید ابالخیر:
روزی که انالحق به زبان میآورد منصور کجا بود خدا بود خدا
. . . در طی ده سالیکه وی ارتباط خود را با صوفیهی بغداد قطع کرده بود، غالبا به مسافرت اشتغال داشت. از این دورهی زندگی و اندیشهی وی روایات به قدری با اغراض آمیخته است که حقیقت را دشوار میتوان یافت اما بدون شک آنچه مقدمهی توقیف، حبس، محاکمه و عقوبت او را بعدها فراهم آورد بیشتر با فعالیتهای این دوره از زندگی او مربوط بود. بر خلاف آنها که طالب نظم تازهای در دنیای اسلامی بودند وی ترک، توبه، زهد و ریاضت درویشی را پیشنهاد میکرد و از ظهور حق و تجلی ذات صحبت میداشت. خود وی در این مدت همواره در نهایت زهد و مجاهدت میزیست. غالباً در حال ریاضت و شب زندهداری بود لباس سادهای میپوشید و غذایی هم که میخورد بسیار مختصر بود. نکتهی جالب در احوال او ارتباط مرموزی است که با عقاید امامیه و با مسایل مربوط به وجود "مهدی" داشت. می گویند در طالقان خراسان اعلام کرد که ظهور مهدی نزدیک شدهاست و ظاهراً یک عده نیز به وی گرویدند چرا که بعدها خبر قتل وی در بین آنها تولید نارضایی کرد. وی در طی وعظها و دعوتهای خویش نوعی تصوف مربوط به فکر مهدویت را تبلیغ میکرد و چون حتی در بین نزدیکان خلیفه هم تعدادی طرفدار یافت مخالفان به وحشت افتادند و اسباب توقیف و تعقیب او را فراهم آوردند. او میگفت: ای مردم وقتی حق بر قلبی چیره شود آن را از هرچه جز اوست فانی می-کند. چون بندهای را دوست بدارد بندگان را به دشمنی او بر میانگیزد تا آن بنده روی به وی آرد و به او نزدیک گردد. گاه به جامع منصور در میآمد و از مردم میخواست به حرف وی گوش دهند. مردم هم از دوست و دشمن بر وی ازدحام میکردند. آنگاه روی به مردم میکرد و میگفت: یاران بدانید که خداوند خون من بر شما روا کرد. مرا بکشید. بعضی مردم از این حرف به گریه میافتادند. یکی می-پرسید: ای شیخ چگونه کسی را توان کشت که نماز و روزه به جا میآورد و قرآن میخواند؟ و او جواب میداد : آن چیز که خون من برای آن ریخته میشود ورای کار نماز و روزه است و خواندن قرآن. مرا بکشید شما مزد خواهید یافت و من آسایش. یکی به دنبال وی میرفت او را در خانهاش می یافت. می پرسید شیخا این چه سخن بود؟ حلاج میگفت که مسلمانان در دنیا کاری از کشتن من مهمتر ندارند. مرد میپرسید: راه به خدا چگونه است و جواب میشنید: راه بین دو چیز یا دوکس باشد وقتی غیر از خدا وجود دیگری نیست راه دیگر چه خواهد بود؟ . . .
. . . حلاج در تفسیر آنچه در سورهی بقره راجع به ابلیس و سجدهی آدم آمده است میگوید: وقتی به ابلیس گفتند آدم را سجده کن خطاب کرد که آیا غیر از تویی شرف سجود را از سر من باز ستانده است تا که او را سجود کنم؟ اگر تویی که مرا بدان فرمان دادی هم تویی که از آنم بازداشتی. حق گفت ترا به عذاب ابد گرفتار سازم. گفت نه آیا در آن عذاب که مرا بدان گرفتار میسازی بر من مینگری؟ گفت چرا. گفت پس آن نگریستن تو مرا از نگریستن به عذاب باز میدارد هرچه خواهی با من کن. گفت ترا رانده درگاه خویش کنم. ابلیس گفت نه آیا آن کس که ستایشگر توست جز تو نیست؟ پس هرچه میخواهی با من بکن... عقاید او نه فقط متشرعه اهل سنت را به سختی از وی ناخرسند کرد بلکه شیعهی امامیه را هم به شدت بر ضد وی تحریک کرد و به سبب مخالفت فرق مختلف، حقیقت احوال وی برای اکثر مردم مجهول و پوشیده ماند. در حقیقت آنچه حلاج را در نزد فقها مستوجب محکومیت میکرد گفتههای وی بود در مسایل مربوط به عبادات و احکام و مخصوصاً جنبهی ظاهر کردن راز که در آن گفتهها بود. با این وجود خود او گناه واقعی خویش را عبارت میدانست از قول به توحید که فقها نمیتوانستند آن را درک و قبول کنند. میگویند وقتی کسی از او پرسید که او را به چه گناه گرفتهاند در جواب بیتی خواند بدین مضمون: برای سه حرف که نقطه ندارد و دو حرف نقطهدار همین و بس. در این بیت اشارت او بنا بر مشهور به لفظ توحید بود. باری در محضر علی بن عیسی وزیر معروف و با حضور فقها و قضات حلاج را بازجویی کردند و مخالفان، وی را از علوم و از قرآن و سنت بینصیب خواندند. در این محاکمه زندیقی و قرمطی بودنش ثابت نشد با وجود این علی بن عیسی فرمان داد تا ریش وی را تراشیدند و سپس وی را یک روز بر پل شرقی و روز دیگر بر پل غربی زنده بر صلیب بستند. منادیی هم ندا در داد که این است یک تن از قرمطیان. بیایید و بشناسیدش. بعد او را از صلیب بگشودند و به زندانش بردند. . .
. . . اما در همین احوال واقعهای اتفاق افتاد که ضرورت این آخرین محاکمه را تسریع کرد و منتهی شد به اصرار مجدد حامد بن عباس در محاکمه و قتل حلاج. قضیه از این قرار بود که در ولایت دینور کسی را توقیف کردند با نامهای عجیب از حلاج که در بالای آن نوشته بود: از رحمن رحیم به فلان بن فلان. نامه را به بغداد فرستادند و وقتی آن را به حلاج نشان دادند تصدیق کرد که به خط اوست. . .
در شورش بغداد به سال 296 هجری حلاج متهم شد و از بغداد به اهواز رفت و در آنجا سه سال در خفا میزیست. سرانجام او را یافتند و به بغدادش بردند و به زندان انداختند. مدت این زندان نه سال به طول انجامید و در آخر در جلسهی محاکمهای که با حضور (ابو عمرو حمادی) قاضی بزرگ آماده بود، ابو عمرو خون حلاج را حلال دانست و ابو محمد حامدبن عباس وزیر خلیفه المقتدر، به استناد گفتار ابو عمرو، حکم قتل او را از المقتدر گرفت و عاقبت به سال 309 هجری نزدیک نوروز، هفت روز مانده به آخر ماه ذی القعده، او را به فجیعترین وضع شلاق زدند و به دار کشیدند و سر بریدند و سوختند و خاکسترش را به دجله ریختند.
نقل کردهاند که در آن سال آب دجله فراوان بالا آمد و بیم غرق شهر بغداد میرفت.
از حلاج کتابهای فراوان نقل شده است از جمله:
"طاسین الازل و الجوهر الاکبر"، "طواسین"، "الهیاکل"، "الکبریت الاحمر"، "نورالاصل"، "جسم الاکبر"، "جسم الاصغر"، و "بستان المعرفة". علاوه بر این از حلاج دیوان اشعاری به زبان عربی باقی-مانده که در اروپا و ایران به چاپ رسیده است.
حدیث بر دارکردن حلاج
نقل است که در زندان سیصد کس بودند، چون شب درآمد گفت: ای زندانیان شما را خلاصی دهم! گفتند چرا خود را نمیدهی؟! گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت میداریم. اگر خواهیم به یک اشارت همهی بندها بگشاییم. پس به انگشت اشارت کرد، همهی بندها از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته است. اشارتی کرد رخنهها پدید آمد. گفت: اکنون سر خویش گیرید. گفتند تو نمی آیی؟ گفت: ما را با او سری است که جز بر سر دار نمیتوان گفت. دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کردیم. گفتند تو چرا نرفتی؟! گفت: حق را با من عتابی است نرفتم. این خبر به خلیفه رسید؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشید.
پس حسین را ببردند تا بر دار کنند. صد هزار آدمی گرد آمدند. او چشم گرد می آورد و می-گفت: حق، حق، اناالحق.... نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی. آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند، یعنی عشق اینست. خادم او در آن حال وصیتی خواست. گفت: نفس را به چیزی مشغول دار که کردنی بود، و اگر نه او ترا به چیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست. پس در راه که میرفت، میخرامید. دست اندازان و عیاروار میرفت با سیزده بندگران، گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا که به نحرگاه (محل کشتار) میروم. چون به زیر دارش بردند به بابالطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد؛ گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان سر دار است. پس دستار در میان داشت و ردا بر دوش، دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند. پس بر سر دار شد.
پس هر کسی سنگی میانداخت، شبلی گِلی انداخت، حسین منصور آهی کرد، گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آنکه آنها نمیدانند، معذورند ازو سختم میآید که او میداند که نمیباید انداخت. پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد قطع کند. پس پاهایش ببریدند، تبسمی کرد، گفت: بدین پای خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید! پس دو دست بریدهی خونآلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد؛ گفتند: این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است، خون در روی در مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است. گفتند: اگر روی را به خون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو میسازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون. پس چشمهایش را برکندند قیامتی از خلق برآمد. بعضی میگریستند و بعضی سنگ میانداختند. پس خواستند که زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من میبرند محرومشان مگردان و از این دولتشان بینصیب مکن. الحمد الله که دست و پای من بریدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار میکنند. پس گوش و بینی ببریدند و سنگ روان کردند. عجوزهای با کوزه در دست میآمد. چون حسین را دید گفت: زنید و محکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چکار. آخر سخن حسین این بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا بردند.
علامه محمد اقبال لاهوری درباره بردار کشیدن حسین منصور حلاج چه زیبا سروده است:
کم نگاهان فتنه ها انگیختند بنده حق را به دار آویختند
آشکارا بر تو پنهان وجود بازگو آخر گناه تو چه بود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر