۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

اشو

خنده عبادت است! اگر بتوانی بخندی چگونه عبادت کردن را آموخته ای. جدی نباش! آدم جدی هرگز نمیتواند مذهبی باشد، آدمی که بتواند بی چون و چرا بخندد  آدمی که همه  مسخرگی و همه ی بازی زندگی را می بیند در میان آن خنده به اشراق میرسد

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

الماسهای آگاهی: باگوان شری راجنیش اشو

بي وقفه آزاد بوده ام تا هرگز نتواني از من جزميتي بنا نهي. اگر بخواهي چنين کني، فقط خود را ديوانه کرده اي! ارثيه واقعا وحشتناکي براي محققان بجا گذاشته ام! از حرفهاي من چيزي نخواهند فهميد!! همين خوب است که کسي نميتواند آئين يا کيش خاصي از من بسازد. نه! اين ناممکن است... واژه هايم تو را مي سوزانند، ولي نميتواني هيچ گونه الهيات يا جزميتي از آنها بسازي. ميتواني راهي براي زندگي بيابي ولي نه جزميتي تا با تکيه به آنها موعظه کني. ميتواني شراب شورش را از اين جام بنوشي ولي نميتواني درونمايه اي انقلابي را با تار و پود آنها ببافي. واژه هايم تنها آتش بپا نمي کنند! اينجا و آنجا باروت را نيز چاشني آنها کرده ام تا براي قرنها انفجار ايجاد کنند! بيش از آن که لازم است باروت ريخته ام تا انفجار محتوم باشد! آنکس که ميخواهد از من کيش خاصي بيافريند، کمابيش با هر جمله اي به دردسر خواهد افتاد
                                                           استاد بزرگوارم زنده یاد: اشو

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

بزرگترین تجربه ی زندگی، واضح و شفاف دیدن مرگ است

بزرگترین  تجربه ی زندگی، واضح و شفاف دیدن مرگ است. هشیار و آگاه ، کسی که بتواند مرگ را این گونه ببیند هرگز دوباره در قالب بدن متولد نمی شود. جزیی از جریان ابدی آگاهی ، آگاهی کیهانی و جزیی از خدا میشود.
تو تا زمانی که چنین تجربه ای را ازسر نگذرانده باشی ، بارها و بارها به قالب بدن بازخواهی گشت. بدن چون مدرسه است. اگر تو درس را فرا نگیری دوباره باید به مدرسه بازگردی اما اگر در امتحان قبول شوی، نیازی به بازگشت نیست.
هرکس می تواند این تجربه را با موفقیت از سربگذراند. همه توانایی آن را دارند. فقط باید کوشید آن را به واقعیت دگرگون ساخت.
اشو

osho

Real democracy means that the mob, the crowd, is no more in control of the individual life. Democracy is less a political phenomenon than a religious phenomenon: it is far more important than politics. Democracy is a totally new vision of life. It has not yet happened anywhere; it has yet to happen. Democracy means each individual has the right to live according to his light; he should not be prevented. Unless he becomes a disturbance or a nuisance to others he should be allowed every freedom in all the aspects of life. That is my vision of a really democratic world. That is how I would like my sannyasins to function: no interference in anybody is life. A great respect has to be given to the other.

معنای مردم سالاری واقعی آن است که مردم کوچه و بازار، جماعت مردم، دیگر در کنترل زندگی فردی نباشند. مردم سالاری بیشتر پدیده یی اخلاقی است، تا سیاسی؛ بسیار مهم تر از سیاست. مردم سالاری یک دیدگاه کاملا جدید نسبت به زندگی است. این چیزی است که هنوز هیچ کجا اتفاق نیفتاده؛ هنوز باید اتفاق بیفتد. مردم سالاری به این معناست: هر فرد حق دارد مطابق با نگرش خود زندگی کند؛ نباید او را منع کرد. تا وقتی برای دیگران اسباب زحمت و درد سر نشده، باید امکان آزادی در همه جنبه های زندگی برایش فراهم باشد. این نگرش من نسبت به دنیای مردم سالار واقعی است. دوست دارم سانیاسین ها هم به همین نحو عمل کنند: عدم مداخله در زندگی هیچکس. باید نسبت به دیگران احترام عظیمی قایل شد.

When s singer is singing, sit by the side. Feel, God is very close by. When somebody is playing on the flute, hide behind a tree and listen and you will be able to see something, something that is not of this world, something that is of the beyond. Creativity is always from the beyond.

هنگاميكه آواز خواني مي خواند،‌ كنار او بنشين. احساس كن،‌ خداوند بسيار نزديك است. هنگاميكه كسي در ني مي دمد، ‌در پس درختي پنهان شو و گوش كن، ‌خواهي ديد كه مي تواني چيزي ببيني،‌ چيزي كه اين جهاني نيست، چيزي از فراسو‌خلاقيت هميشه ريشه در ماورا دارد.

قبل ازهر چيز راضي و خرسند شو تا آنگاه زندگي تو منبع شادماني ديگران شود

قبل ازهر چيز راضي و خرسند شو تا آنگاه زندگي تو منبع شادماني ديگران شود. اين يگانه خدمت واقعي به مردم است. دگرگون شدن بمعناي تغيير دين نيست، بلكه تغيير خودآگاهي است. وقتي تو ديگر خواب نباشي، وقتي تو ديگر از افكار، خاطره ها و اميال و آرزوها انباشته نباشي و در سكوت مطلق به سر بري، اين يعني دگرگوني. وقتي سر تو ناپديد شده و قلب جاي آنرا گرفته باشد، وقتي تو بي سر و يك قلب خالص باشي، اين يعني دگرگوني. دگرگوني امري دروني است. تنها دگرگوني حقیقی که وجود دارد، دگرگون شدن از ذهن به مراقبه است، زيرا اينكار همه وجود تو را دگرگون مي كند. تو را از ناخرسندي و ناخشنودي به رضايت و خشنودي فراوان مي رساند.
                                                        ****************
مراقبه كنش و فعاليت نيست، آگاهي محض است. اما با شروع مراقبه معجزه اي رخ مي دهد. بزرگترين معجزه زندگي. بدنت زيبا و جذاب مي شود. ديگر پر تنش و بي قرار نيست. به نور تبديل شده است، سبك و رها. مي تواني ببيني باري سنگين به بزرگي كوهها از بدنت خارج مي شود. تمام سموم از بدنت پاكسازي مي شوند. ذهنت ديگر مثل گذشته فعال نيست. فعاليت ذهن كم و كمتر مي شود و شكافهايي بوجود مي آيد. شكافهايي كه هيچ فكري در آنها نيست. اين شكافها زيباترين پنجره هستند، زيرا مي تواني از ميان آنها همه چيزي را همانگونه كه هست و بدون مداخله ذهن ببيني. اندك اندك خلق و عواطف تو ناپديد مي شود. ديگر نه شادي نه غمگين. تفاوت بين شادي و غم كم و كمتر مي شود تا اينكه به زودي به نقطه تعادل مي رسد. لحظه اي است كه خوش بودن را احساس مي كني. آن آرامش، آن سكوت و آن تعادل همان احساس خوشي است. هيچ قله اي وجود ندارد و هيچ دره اي. هيچ شب تاريك و هيچ شب مهتابي. تمام قطبهاي متضاد از بين مي روند. تو دقيقا در ميانه قرار مي گيري. اين معجزه ها ژرف و ژرف تر مي شوند و در نهايت، زمانيكه بدنت در تعادل كامل و ذهنت در سكوت محض بسر مي برد و قلبت ديگر از اميال و آرزوها انباشته نيست، جهشي بزرگ در تو روي مي دهد. ناگهان از روح خويشتن آگاه مي شوي. ودر آن لحظه همه چيز نوراني مي شود چشمان درون تو گشوده شده است. فقط از راه چشمان درون و آن نور است كه از حقيقت هستي آگاه مي شوي. و حقيقت رهايي بخش است.
                                                    *****************
ماوراي ماده

ماده همه چيز نيست و كسانيكه چنين باور دارند، زندگي اي سطحي خواهند داشت. آنها مدام به دور خود مي چرخند و هرگز به ماوراي حقيقي خود نمي رسند. ماوراي حقيقي، در مركز وجودتان واقع شده است. رفتن به ماوراي ماده راستين خود؛‌ دانستن اينكه شما آگاهي هستيد و كل هستي از آگاهي تشكيل شده است. آگاهي محصول فرعي ماده نيست. ماده فقط جسم آگاهي است. ماده پوسته و لباس آگاهي است. ماده معبدي است كه آگاهي در آن ساكن است. اين معبد به خاطر آگاهي بنا شده است، نه برعكس. ماده به سبب آگاهي وجود دارد، نه برعكس. ماده، آگاهي نهان و بالقوه است و آگاهي، ماده اي است كه به بيداري رسيده. در نهايت يك چيز وجود دارد؛‌ هرچه مي خواهيد بناميدش، ولي اين چيز دو حالت دارد:‌ حالت نهان و حالت بيدار. هنگاميكه ماده از وجود خود باخبر مي شود، آگاهي است و هنگاميكه آگاهي وجود خود را از ياد مي برد، ماده است. كسانيكه فكر مي كنند ماده همه چيز است، در غفلتند. زندگي آنها دست و پا زدن در تاريكي است و در تاريكي، فقط به اين طرف و آن طرف مي خورند و به خود و ديگران آسيب مي رسانند. زندگي آنها از اختلاف، اصطكاك،‌ خشونت و جنگ تشكيل شده است. آنها هرگز نمي فهمند عشق چيست؛ زيرا عشق هنگامي اتفاق مي افتد كه پر از نور باشد. كسي كه به خودشناسي نايل شده، ‌دلنشين است؛ حضور او همانند عشق شيرين است.
 عبارات اشو

مهارت

اميال و آرزوها چيزي نيستند مگر تاريكي. وفتي تمام اميال و آرزوها ناپديد شوند، ديگر به بدن باز نخواهي گشت، بلكه جز بيكران می شوی و آگاهي ات چون نور عمل مي كند. ما اين حالت را نهايت آزادي مي ناميم، زيرا در قالب بدن قرار گرفتن، اسارت است. بدن چيزي محدود است و تو نامحدودي. وجود نامحدود تو زير فشار دنياي محدود و كوچك بدن قرار دارد و به همين دليل پيوسته احساس تنش و ناراحتي مي كني. شايد دقيقا چنين احساسي وجود نداشته باشد  اما همه بگونه اي مبهم احساس مي كنند چيزي ايراد دارد. آنچه كه ايراد  دارد اين است كه ما نامحدود هستيم و مي كوشيم كه از راه دنياي كوچك بدن وجود داشته باشيم. آگاهي، تو را ازبدن مي رهاند. و لحظه اي كه آگاه شوي تو بدن نيستي، تمام اميال و آرزوها كه به دست بدن برآورده مي شوند نيز ناپديد مي شوند. به اين مي ماند كه نوري را به اتاقي تاريك وارد مي كني و همه تاريكي ناپديد مي شود.
                                                                       ******

مدي تيشن واقعي، مهارت است، نه هنر؛‌ مهارت هماهنگي و يكي شدن با سكوت خود انگيخته. اگر مشاهده كنيد، متوجه مي شويد كه در طول بيست و چهار ساعت شبانه روز، ‌لحظاتي خود به خود وارد اين سكوت مي شويد. اين لحظات،‌ بدون تلاش رخ مي دهند و ما از آن ها غافل مانده ايم. بايد ببينيم كه اين لحظات سكوت چه زماني فرا مي رسند و هنگاميكه فرا رسيدند، ‌بايد هرچه را انجام مي دهيم،‌ متوقف كنيم،‌ آرام بنشينيم و فقط همراه اين لحظات جاري شويم. اين لحظات بي شك مي آيند. آنها طبيعي هستند؛ پنجره هايي كه خود به خود باز مي شوند. ما به قدري مشغوليم كه متوجه باز شدن اين پنجره ها و نسيمي كه به درون مي وزد و خورشيد كه مي تابد، نمي شويم. صبح هنگام كه پس از خواب طولاني و عميق، سرحال  و باطراوت هستيد، با حضور و آگاهي براي درك اين لحظات مراقبه كنيد. آرام و ساكت زير يك درخت،‌ كنار يك رودخانه يا در اتاق خود بنشينيد و فقط باشيد... لازم نيست كار خاصي انجام دهيد. فقط اين لحظات سكوت را گرامي بداريد و در پي آن نباشيد كه اين لحظات را طولاني كنيد. به محض اينكه مهارت اين كار را كسب كرديد. اين لحظات بيشتر و بيشتر مي شوند. سپس احساس نوعي هماهنگي با آنها به شما دست مي دهد و اين لحظات، عميق و عميق تر مي شوند و عاقبت به جايي مي رسيد كه اين لحظات هميشه وجود دارند و حتي مي توانيد آنها را لمس كنيد. ولي فراموش نكنيد كه اين مهارت است، نه هنر. نمي توانيد آنرا فرا بگيريد، ‌بلكه بايد با آن هماهنگ شويد و آنرا جذب كنيد.
اشو

هميشه شاد و خندان باش!

هميشه شاد و خندان باش! كوچكترين فرصت را از دست مده! مردم بسيار نادان اند. كوچكترين فرصت بدبختي و غم را از دست نمي دهند. اگر هم فرصتي براي بدبختي وجود نداشته باشد‏، آنرا اختراع مي كنند و در خيال خود مي آفرينند. اگر در زمان حاضر آنرا نيابند، گذشته را زير و رو مي كنند و اگر در زمان گذشته پيدايش نكنند، در آينده بدنبال آن مي گردند. در همه حال بايد چيزي را بيابند كه نگران آن باشند و احساس بدبختي كنند. جاي تعجب نيست كه دنيا اينچنين سرشار از رنج و بدبختي است. به همين گونه بايد در مورد شاد و خندان بودن فرصت طلب بود. كوچكترين فرصت شادماني را از دست مده. هر روز هزار و يك فرصت در برابر تو قرار مي گيرد. آنگاه كه آگاه و هشيار شوي‏، از اينكه تا كنون چه فرصتهايي بيشماري را از دست داده اي حيران خواهي شد. هر گامي كه بر مي داري، با فرصتهايي روبرو مي شوي. لازم نيست آنها را اختراع كني. لازم نيست تصورشان بكني. آنها هميشه از راه مي رسند. خداوند پيوسته آنها را در برابر تو مي گسترد. اما ما به نگرش و رويكردي نادرست عادت كرده ايم. رويكردمان به زندگي منفي است. خار را برمي گزينيم و غافليم. اگر تو خار را برگزيني و از گل چشم بپوشي، دير يا زود هيچ گلي براي تو وجود نخواهد داشت. فقط و فقط خار خواهد بود. حتي گلها نيز تبديل به خار خواهند شد، زيرا رويكرد تو به گونه اي است گل تو را به ياد خار خواهد انداخت. عكس اين موضوع  نيز امكان پذير است: اگر تو گل را برگزيني، حتي خار نيز تو را به ياد گلهاي زيبا خواهد انداخت. خارها ازنگاهت ناپديد و زندگي ات گل باران خواهد شد. هميشه در بهار خواهي بود. و آنگاه خدا چندان از تو دور نيست. بسيار نزديك است. با بروز شادماني مي تواني خدا را نزديكتر از تپش قلبت احساس كني.
اشو

موسيقي دروني:اشو


در زبان سانسكريت، كلمه نادا بمعناي موسيقي است. در زبان اسپانيايي، همين كلمه معناي هيچ دارد. معناي دوم هم زيباست؛ ‌زيرا موسيقي اي كه من در باره اش صحبت مي كنم، موسيقي سكوت است. اين موسيقي در متن وجود ماست و هماهنگي دروني را نشان مي دهد. اما در دنياي بيرون، موسيقي هماهنگي ستاره ها، ‌سيارات و كل هستي است. به جز انسان، همه اجزاي هستي، براي نواختن اين موسيقي كوك و هماهنگ هستند. اين انسان است كه چهره اي زشت پيدا كرده است؛ ‌تنها به اين دليل كه ما بيهوده سعي مي كنيم كه خودمان را ببخشيم و چيزي خاص باشيم. لحظه اي كه آرزوي «‌خاص بودن »‌ در ما شكل مي گيرد، از هماهنگي خارج مي شويم. هستي، فقط بودن را مي شناسد. خاص شدن، فقط تب ذهن بيمار است. انسان هرگز از وضعيت موجود خود راضي و خشنود نيست. همين ناخشنودي، زشتي مي آفريند. انسانها پر از شكوه و نارضايتي اند. آنها زياده خواهند و حتي اگر چيزهايي را كه آرزو دارند، به دست آورند، بازهم راضي نيستند و بيشتر مي خواهند. ذهن در خواستهاي خود را هر روز بيشتر و بيشتر مي كند و اين بيماري كنوني بشر است. به محض اينكه آرزوي خاص شدن را رها كنيم، نوايي هماهنگ و موزون از درونمان به گوش مي رسد. شكوه و زيبايي بودا همين نواست. او از اين موسيقي و هماهنگي سرشار بود و اين هماهنگي از او بيرون مي تراويد و حتي ديگران را خشنود مي ساخت.

اشو

شب:
تولدي جسماني وجود دارد كه همه آنرا از سر مي گذرانند. با اين تولد، تركيب ذهن ابدي در اختيار تو قرار مي گيرد. اين تولد فقط فرصتي براي تولد روحي است. تا زمانيكه تولد دوم صورت نپذيرد، تو براستي زندگي نكرده اي. تولد نخست تنها يك فرصت است. بذري است كه هنوز شكوفا نشده و به درخت تبديل نشده است. بهار آن بذر هنوز نرسيده. هنوز به گل ننشسته و رايحه اش را نپراكنده است. من نمي كوشم به تو ديني رسمي عرضه كنم. نمي خواهم به تو آييني را عرضه كنم كه در آن وابماني، بلكه مي خواهم به تو وجودي جديد، انسانيتي جديد و خودآگاهي جديد ببخشم. تو بايد دو مرحله را پشت سر بگذاري. نخستين مرحله مرگ است. مرگ كهنه و قديمي. مرگ گذشته. مرگ شيوه اي كه تاكنون با آن زندگي كرده اي. و دومين مرحله، زايش دوباره است. انگار كه همين امروز متولد شده اي، از نو آغاز كن. اين فقط يك تشبيه نيست، بلكه براستي چنين است. تو امروز دوباره متولد مي شوي. بگذار اين تا ژرفاي قلبت رخنه كند تا بتواني از گذشته گسسته شوي. آنگاه شب تاريك به پايان مي رسد و خورشيد در آسمان طلوع مي كند.

اشو

به ياد داشته باش انسان چون بومي سفيد قدم دردنيا مي گذارد. خدا هيچ طرح و نگاري در تو ايجاد نمي كند. تو از قبل برنامه ريزي نشده اي. چيزي بنام سر نوشت وجود ندارد. سرنوشت اختراع انسانهاي ترسو و بزدل و كساني است كه نمي خواهند از زندگي شان چيزي پديد آورند. آنان همه مسووليتها را به گردن خدا مي اندازند و آنرا سرنوشت، قسمت و هزاران چيز ديگر مي خوانند. اما همه اينها اساسا ترفندهايي براي شانه خالي كردن از اين است كه " من مسوول زندگي خود هستم. هرآنچه كه اكنون هستم خودم آفريده ام و هرآنچه قرار است فردا باشم، آنرا امروز مي آفرينم. در مورد ديروز كاري نمي توان انجام داد. نبايد در مورد آن نگران بود. هر آنچه كه بود گذشته. اما امروز هنوز در دسترس است و از امروز است كه تمام فرداها پديد خواهند آمد. " و اگر تو اندكي هشيار باشي، همه ماجرا دگرگون مي شود. ما كاملا مسوول هر آنچه هستيم، كه هستيم. اين نخستين چيزي است كه بايد بپذيريم اين كار در آغاز دردآور است، زيرا " خود " احساس مي كند از هم متلاشي مي شود: " من مسوول هستم؟ پس همه اين شلوغي و آشفتگي را خودم آفريدم؟ " اين، " خود " ما را آزرده مي كند اما اگر از آن آگاه شويم، اين آگاهي به سرآغازي براي يك زندگي جديد تبديل مي شود. تكانهايي كوچك كافيست تا چهره غمگين را به چهره اي خندان تبديل كند. اما هركاري بايد بكنيم بايد همين امروز انجام دهيم،‌ زيرا گذشته ديگر وجود ندارد و آينده هنوز نيامده است. آنچه در دسترس ماست امروز است و امروز به تنهايي كافيست.

اشو (عارف بزرگ هندی)

Life is not esoteric at all. It is written on each leaf of each tree, on each pebble on the seashore; it is contained in each ray of the sun – whatever you come across is life in all its beauty.

زندگی به هیچ روی اسرار آمیز نیست. زندگی بر هر برگ هر درخت، بر تک تک شنهای ساحل دریا نوشته شده؛ زندگی در هر یک از انوار زرین آفتاب گنجانیده است. به هر چه بر می خوری زندگی است، با تمام زیبایی اش.

Help people to be natural, help people to be free, help people to be themselves, and never try to force anybody, pull and push and manipulate. Those are the ways of the ego. And that is what all politics is.

كمك كن مردم طبيعي باشند، كمك كن مردم آزاد باشند،‌ كمك كن مردم خودشان باشند؛‌ و هرگز تلاش نكن كسي را به كاري مجبور كني. ترغيب،‌ اصرار،‌ فريب هرگز؛‌ اينها همه سلاحهاي «‌ من »‌ هستند. و سياست آلوده به تمام اينهاست.

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

کجاست تا بیاید

مسیح کجاست تا بیاید و صبرمان بیآموزد
مسیح کجاست تا دگر بار درس مهربانی دهد ما را
مسیح کجاست تا ببیند یهودای خیانت پیشه
دگر یک نفر نیست، هزاران نفر است
مسیح کجاست تا مرهمی بر دردهای کوچک و بزرگمان باشد
مسیح کجاست تا بیاید و بگوید خوبی‌ نمرده است
مسیح! پیام آور عشق، کجایی‌ تا ببینی‌
دیری است دیر شده است
دیری است تمام درها بسته، تمام دلها سنگی
و تمام گوشها ناشنوا شده‌اند
دستهای دوستی‌ را از پشت بسته اند
و پاها همه قدم در بیراهه‌ها دارند
مسیح مهربان من،‌ای کاش برای لحظه ی
فقط لحظه ی می‌آمدی که در زیر رگبار مرگبار
طعنه های تلخ زندگی‌، چتری شوی بی‌ انتها
مسیح خوبم
ای کاش میدیدی که در این زمان
برای زدن چندمین سیلی‌ هم به انتظار نمی‌‌مانند
ای کاش میدیدی که آنزمان تاج خار اگر فقط بر سر تو بود
حال تاج خودخواهی و غرور
تاج نادیده گرفتن دیگران

فروغ ای تنها صدای تنهايی زن





یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز می شود بسوی و سعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کردیم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست.
من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسه ی مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف “سنگ” را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.

من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند.

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند.
وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا
با دستمال تیره ی قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چپیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید، باید ، باید.

یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران ، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما اوردند
این انفجارهای پیاپی،
و ابرها مسموم ،
آیا طنین آیه های مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.

همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهارپری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه رويیده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی
من بود؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام
بگویم؟

حس می کنم که وقت گذشته ست
می کنم که ” لحظه” سهم من از برگ های تاریخ ست
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان
من و دست های این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم

پرنده را در قفس کردند

پرنده را در قفس کردند
پرواز را نتوانستند
آسمان را هم
و ما بالا رفتیم و رفتیم
تا به قله ی عشق رسیدیم
در آنجا ایثار چشم به راهمان بود
و شمع پروانه وار برایمان می‌‌گداخت
زبانمان را قفل زده بودند
اما...اما در دلمان تمامی قفلها شکسته بود
و برای شنیدن فریاد آزادی به هیچ سازی محتاج نبودیم
زنده با د آزادی...زنده با د ایرانی‌

دوستتان دارم

نترسانندم از میدان، که من جان باز میدانم

نترسانندم از میدان، که من جان باز میدانم
که من مذهب و ایمان به جز ایران نمی‌‌دانم
نترسانندم از خنجر، نه از این خانمان سوزی
که هر زخم تبر در من، جوانه می‌‌شود روزی
در این مکتب سرای خواب، شبیخون ناخودآگاه است
به گلزاری که جای آب، سر بُریده در چاه است
اگر از پا بنشینیم، اگر سر بر سکوت آریم
از این خانه به جز ویرانه‌ای بر جان نگذاریم
بیا طوفان بر انگیزیم، بیا با هم به پا خیزیم
چراغ چشم دشمن را، به سقف خانه آویزیم
بیا تا عمر ما باقیست، بیا تا خون به رگ داریم
به میهن جان دهیم و یا از این جان دست بر داریم
بمان با من بخوان بامن، که وقت مرگ دشمن شد
بُریده با د آن دستی، که سرخ از خون میهن شد
مرا در دام اگر گیرند، به حبس آرند پروازم
برون آرند چشمم را، بسوزانند آغازم
مرا گر‌ لب به لب دوزند، به خاک آرند دهانم را
اگر بر دارَم آویزند، برقصانند جانم را
نترسانندم از میدان، که من جانباز میدانم
که من مذهب و ایمان به جز ایران نمی‌‌دانم
مرا مرگ هم نترساند، تو گر‌ با من به پا خیزی
بیا تا عمر ما باقیست، بیا تا خون به رگ داریم
به میهن جان دهیم و یا از این جان دست بر داریم
بمان با من بخوان بامن، که وقت مرگ دشمن شد
بُریده با د آن دستی، که سرخ از خون میهن شد
مرا در دام اگر گیرند، به حبس آرند پروازم
برون آرند چشمم را، بسوزانند آغازم
مرا گر‌ لب به لب دوزند، به خاک آرند دهانم را
اگر بر دارَم آویزند، برقصانند جانم را
مسعود آذر

بگو تا بدانم

بگو تا بدانم
بدانم تا بگویم
بگویم که هستم
هستم که بپرسم
که چرا آسمان دل ما آبی‌ نیست؟
دل ما سبز نیست؟
که چرا چشمانمان به آن اندازه
که باید نمی‌‌بیند؟
که چرا بر مرگ هر چیز کوچک و بزرگ
می‌ گرییم و بر مرگ لحظه‌ها سوگوار نمی‌‌شویم؟
که چرا در این همه
هیاهو برای هیچ
پوچ شده ایم و بیمی نیست؟
که چرا وارثان ارث های
پوک شده ایم و سخت خرسند؟
که چرا در محراب پرستش مان
بر همه چیز خم شده ایم
جز آن چه و آن که را باید؟
که چرا گناهکاران
ردای بی‌ گناهی
بر تن کرده اند و ما نمی‌‌خواهیم بدانیم؟
که چرا دیگر
نمی‌ دانیم گرگ کدام است و
چوپان کدام؟
که چرا ما به خوشبختی‌ های
ریز و درشت مان خو کرده ایم
و ابلیس را
در هر لباسی نمی‌‌شناسیم؟
و چرا خود
به استقبال اهریمن رفته و
اهورا را فراموش کرده ایم
و گوسفند فضیلت را
با چاقوی رذیلت
سر بریدیم
تا قربانی‌ای به
اهریمن
پیشکش کنیم؟

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

اشو

... تكرار كلمات بر روي آگاهيتان تاثيز مي گذارد ... لحظه ای می رسد که همه چیز  ناپدیِد می شود و  شما از خودتان آگاهی پیدا می کنید... وقتی آگاهی شما در هردو طرف شروع به شکفتن کند، به روشن شدگی رسیده اید ... هدف این است که بدانید شما فقط بدن فیزیکی خود نیستید ...

رابطهء ذهن با خدا


 در اقیانوس ذهن انسان؛ تمام ناممکن‏ها، ممکن و همة نادیدنی‏ها و مجهولات، معلوم و آشکارند و تنها انسان باید بتواند با کشف قدرت ذهنی، به چنین توانایی دست پیدا کند.
"دیل کارنگى" گفتار جالبی دارد، او معتقد است: "هنگامى‏که کارهاى سنگین، قواى ما را از بین مى‏برند و اندوه‏ها و وسوسه‏ها هر نوع اراده‏اى را از ما سلب مى‏کنند و بیشتر اوقاتی که درهاى امید به روى ما بسته مى‏شوند، آن‏گاه به خدا روى مى‏آوریم. ولى اصلاً چرا باید بگذاریم روح یأس و ناامیدى بر ما چیره شود؟ چرا همه روزه به وسیله خواندن نماز و دعا و بجاى آوردن حمد و ثناى خداوند، قواى خود را تجدید نکنیم و چرا با ذکر الهى بر شرور غالب نشویم؟"
اتصال به ذهن الهی‏، قدرت آفرینش را در انسان به‏وجود آورده و تمامی مجهولات توسط ذهن آشکار می‏شوند. این‏جاست که انسان به هیات خدا درآمده، خداگونه شده و هر آن‏چه برای ارادة برتر آشکار است، برای جانشینش در زمین، هویدا می‏شود.
درواقع، هاله‏ای از نور الهی پیرامون چنین انسان‏هایی جمع شده و انرژی مثبت آن‏را بر سر و روی اطرافیان می‏پاشند. این افراد به هر کجا وارد شوند، با خود سرور و عشق و محبت و آرامش به ارمغان می‏آورند. "وین دایر" از قول "آبراهام مزلو" می‏نویسد: "انسان‏هایی که از عشق الهی سرشارند، هرجا که حضور یابند، افراد پیرامون خود را در پرتو نیروی آسمانی که همان عشق، دوستی، تندرستی، اعتدال و آرامش است، فرو می‏برند." و سپس خود ادامه می‏دهد: "باید در اندرون خود و در نهفته‏ترین هستة وجود به جست‏وجوی این انرژی لایتناهی که چون اقیانوسی بیکران نهفته است، رفت و برای تحولی شگرف و حیرت‏انگیز از آن بهره جست. با اتصال به نیروی معنوی تنها در مسیر نیکدلی، خیرخواهی، مشارکت، هماهنگی، عفو و گذشت گام برمی‏دارید و خود بخشی از الوهیت جهان و قدسیت الهی می‏شوید."
ذهن انسان، شاهکار آفرینش بوده و چیزی بالاتر و کامل‏تر از آن، توسط خداوند خلق نشده و زمانی‏که با نور الهی روشن شود، سراسر روشنایی شده و ترس و اندوه و انرژی‏های منفی که به‏تعبیر علی (ع) "هجمه‏های شیطانی"‏اند، در آن جای نخواهند گرفت. مولی متقیان مى‏فرماید: "پروردگارا! تو از هر مؤنسى براى دوستانت مؤنس‏ترى و از همة آن‏ها براى کسانى که به تو اعتماد کنند، براى کارگزارى آماده‏ترى. پروردگارا! آنان را در باطن دلشان مشاهده مى‏کنى و در اعمال ضمیرشان بر حال آنان آگاهى و میزان معرفت و بصیرتشان را مى‏دانى. رازهاى آنان نزد تو آشکار است و دل‏هایشان در فراق تو بى‏تاب. اگر تنهایى و هجمه‏هاى شیطانى، سبب وحشت آنان گردد یاد تو مؤنس آن‏هاست و اگر سختى‏ها بر آنان فرو ریزند، به تو پناه مى‏برند."
از همه مهمتر، ذهنی که توسط معنویات، پالایش شود، شکرگزار شده و تمامی دست‏آوردهای خود را اعتباری دانسته، آن‏ها را متصل به ارادة‌ جهانی می‏بیند.
"روندا بایرن" می‏نویسد: "آلبرت اینشتین از خانوده‏ای فقیر بود و به‏نظر می‏آید که این‏همه کارهای بزرگ باید برایش غیرممکن بوده باشد. او روزانه صدها بار می‏گفت: شکر یا متشکرم. او از همة دانشمندان بزرگی که قبل از وی آمده بودند به‏خاطر زحماتشان تشکر می‏کرد؛ کسانی‏که او را قادر ساخته بودند که علم بیاموزد و در کارش پیشرفت کند و به یکی از بزرگترین دانشمندان روی زمین شود."
راز بهتر زیستن این‏ست: هر روز برای خود مراسم باشکوهی از شکرگزاری ترتیب داده و آن‏را برای تمامی عمر تکرار و تکرار کنیم.

قدمت یوگا

یوگا قدمتی کهن دارد...                                


قدمت یوگا به هزاران سال می رسد. برخی از نویسندگان قدمت آن را به پنج
هزار سال پیش نسبت داده‌اند. برخی تعالیم یوگا را به خیلی قبل از این تاریخ
نسبت می‌دهند تا آنجا که در اساطیر و افسانه ها آن را به مظاهر احدیت نسبت
می‌دهند.  درسهای یوگا دو قرن قبل از میلاد مسیح توسط حکیم و استاد بزرگ
هندی پاتانجلی در کتابی به نام یوگا سوترا به رشته تحریر در آمده است.
سودمندی تمرینات یوگا را طی قرنها انسانهای مختلف تجربه  و تقدیر کرده اند.
تمرینات گوناگون این شیوه بهزیستی می تواند با اطمینان برای سنین مختلف به
کار برده شده و سودمند واقع شود.

غذاي فكر

 مغز ما براي عملكرد بهتر به ذخاير خاصي از مواد غذايي نيازمند است . بافت مغز، سرشار از چربي هاي خوبي است كه تا كنون شناخته شده است  و به گروه  pufa معروف  است ( زنجيره طولاني اسيد هاي چرب داراي حلقه هاي اشباع شده .).
مطالعات زيادي نشان داده اند كه افرادي كه سطح pufa پاييني در مغز دارند ، در معرض آسيب هاي رواني قرار مي گيرند . مانند بيماري هايي نظير " آلزايمر " و " دمنتيا ".
 pufa در ماهي هاي روغن دار ( ماهي هاي چربي كه در آب هاي سرد زندگي مي كنند ) به وفور يافت مي شوند .
در يك مطالعه در آلمان ، كساني كه مقادير زيادي ماهي هاي روغن دار استفاده مي كردند در مقايسه با استفاده كنندگان در مواقع خاص ، به ميزان 50 درصد كمتر دچار مشكلات روحي مي شدند .

يك مطالعه در بيمارستان "بريگهام و زنان " در " بوستون ماسا چوست " ،  استفاده از ماهي و روغن ماهي را به عنوان جزء مهم يك رژيم غذايي سلامت عنوان كرده است . اين مطالعه نشان داد كه گنجاندن ماهي در رژيم غذايي ، بسياري از بيماري ها را  از زنان دور مي كند . به همين دليل اين مطاعه افزود : " مصرف بيشتر ماهي ، بهتر است . "
اين مطالعه عنوان كرد كه مصرف اسيد چرب  امگاي 3، كه در بسياري از انواع آب هاي سرد يافت مي شوند  از دلمه شدن و لخته شدن خون كه مسبب اصلي حملات است ، جلوگيري مي كند : چنين حملاتي موجبات 83 درصد از مرگ و مير ها را فراهم مي كند . " دكتر كاترين ركس رود " يكي از رهبران اين مطالعه گفته است : " بنا به مطالعاتمان ، پيشنهاد مي كنيم كه زنان براي كاهش دادن حملات قلبي ، هفته اي سه تا چهار بار ماهي را در رژيم غذايي خود جاي دهند ."
براي حمايت بيشتر از اين يافته ها ، نتيجه ي مطالعه اي كه در ژانويه ي سال 2001 در مجله ي پزشكي آمريكا درج شد را عنوان مي كنيم . اين مطالعه اذعان داشت كه :
" زناني كه فقط حدود 225 گرم ماهي  در هفته مصرف مي كنند ، احتمال حمله قلبي را در خود به نصف تقليل مي دهند ."

خدايي خدا

ملاصدرا مي گويد :
خداوند بي نهايت است و لا مكان و لا زمان ،
او به قدر فهم تو كوچك مي شود
و به قدر نياز تو فرود  مي آيد
 و به قدر آرزوي تو گسترده مي شود
و به قدر ايمان تو كارگشا مي شود

 يتيمان را پدرمي شود و مادر
 محتاجان برادري را برادر مي شود
 عقيمان را طفل مي شود
و نا اميدان را اميد مي شود
گمشدگان را راه مي شود
و در تاريكي ماندگان را نور مي شود
رزمندگان را شمشير مي شود
پيران را عصا مي شود
محتاجان به عشق را عشق مي شود
 خداوند همه چيز مي شود همه كس را ...

به شرط اعتقاد
به شرط پاكي دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهيز از معامله با ابليس

بشوئيد قلب هايتان را از هر احساس ناروا  
و مغز هايتان را از هر انديشه خلاف
 و زبانهايتان را از هر گفتار ناپاك  
و دست هايتانن را از هر آلودگي در بازار
و بپرهيزيد از ناجوانمردي ها ، ناراستي ها ، نامردمي ها

چنين كنيد تا ببينيد خداوند چگونه بر بر سفر ه شما  با كاسه خوراك و تكه هاي نان مي نشيند
در دكان شما كفه ي ترازويتان را ميزان مي كند
 و در كوچه هاي خلوت شب با شما  آواز مي خواند ...

مگر از زندگي چه مي خواهيد كه در خدايي خدا يافت نميشود ؟؟؟

جمله هاي برگزيده از كتاب "خاطرات يك مغ " اثر پائولو كوئليو

"خداوند انتقام نيست ، عشق است. تنها تنبيه و مجازات او اين است كه تمام كساني را كه راه عشق را متوقف كرده اند ، وادار به ادامه آن مي كند."پائولو كوئليو

View Image


  1. براي دانستن اينكه يك كوه بلند است لازم نيست از آن بالا رفت.
  2. كشتي در لنگرگاه مطمئن و آرام  است ، اما هدف از ساختن كشتي اين نبوده است.
  3. شيطان روحي است كه  نگهبان اسراردر دسترس انسان است  و داراي قدرت ونيرو نسبت به چيزهاي مادي  به اين دليل كه فرشته اي سقوط كرده به حساب مي آيد .
  4. وقتي به دنبال هدفي در مسافرت هستي ، توجه به راه بسيار مهم است . در واقع اين راه است كه بهترين روش را به ما آموزش مي دهد و ما را غني مي سازد.
  5. زمان چيزي نيست كه با يك ريتم يكسان جلو برود. اين ما هستيم كه ريتم زمان را تعيين مي كنيم.
  6. با تغييردادن روش انجام چيزهاي عادي و روزمره اجازه مي دهي كه يك انسان جديد در درون تو رشد كند درحقيقت اين تو هستي كه تصميم مي گيري.
  7. قلب توهمان جاييست كه گنج تو حضور دارد.
  8. خداوند انتقام نيست ، عشق است. تنها تنبيه و مجازات او اين است كه تمام كساني را كه راه عشق را متوقف كرده اند ، وادار به ادامه آن مي كند.
  9. نبرد خوب همان نبردي است كه خوب آغاز شده زيرا  قلب ما خواهان آن مي باشد...ما رؤياهايمان را مي كشيم چون از نبرد خوب مي ترسيم .
  10. ما هرگز متوجه شادي و خوشحالي بزرگي كه در قلب افراد در حال نبرد در جريان است نمي شويم.
  11. خداوند ديوانگان عالم را انتخاب نمود تا عاقلان را شرمنده سازد و ضعيفان دنيا را انتخاب نمود تا قويترها  و نيرومندان را تحقير سازد .
  12. ... هنگامي كه شيطان شخصي شناسايي نشود ، او معمولا در نزديكترين شخص ظهور مي كند .
  13. هيچ انساني جزيره نيست ، براي مواجه با يك نبرد خوب  نياز به كمك داريم.
  14. شيطان هم  يك فرشته است ، اما با يك نيروي آزاد و شورشي ، ترجيح مي دهم آن را پيامبر بنامم چون او اصلي ترين نقطه اتحاد ميان تو و دنياست.
  15. به الهامات ومكشوفات قلبي ات اعتماد كن.
  16. گفتگو كردن وقتي خوب است كه انسان بخواهد ديگران را متقاعد كند .
  17. وقتي كشف كني كه درقلبت راه حقيقت و زندگي وجود دارد ، به شمشيرت دست پيدا خواهي كرد.
  18. عشق چيزي است كه رشد كرده وپيشرفت مي كند .
  19. "درخشش الهي" همان چيزي كه مردم آن را شانس مي دانند.
  20. وسوسه وقتي ظاهر مي شود كه افراد  تسلط بر نيرو هاي زميني را از دست مي دهند.
  21. ترس شكافي ايجاد مي كند كه پيامبر مرگ آز آنجا وارد مي شود.
  22. وقتي شب از راه  مي رسد كابوس هايي با خود به همراه مي آورد كه از دوران طفوليت در روحمان نهفته اند.
  23. هيچ چيز پنهان نيست مگربراي ظاهر شدن و هيچ كاري در خفا انجام نمي شود مگر براي فاش شدن.
  24. همچون مارها محتاط  و مانند كبوتر ها ساده باش .
  25. همه چيز تكرار مي شود.
  26. بايد با همان سلاح هايي به مبارزه بروي كه به جنگ تو آمده اند .
  27. در حين مبارزه هميشه سعي دردفاع  از نقطه ضعفمان داريم. در حالي كه دشمن به سمتي ضربه مي زند كه محافظت نمي شود و ما بيشتر به آن اطمينان داريم .
  28. اي كاش آن قدر نوراني بوديم  كه بتوانيم به سكوت گوش دهيم. اما ما انسانيم وحتي نمي توانيم زمزمه هاي خودمان را متوجه شويم و گوش دهيم.
  29. همه چيزدر صداها نهفته شده ، گذشته ،  حال، آينده انسانها .  كسي كه گوش دادن نداند نخواهد توانست به نصايحي كه زندگي هرلحظه به او مي دهد توجه كند .
  30. فقط وقتي مي تواني بياموزي كه ياد بدهي.
  31. انسان هميشه درشرايط بحراني تصميمات درست اتخاذ مي كند.
  32. قهرمان فيلم دست به انجام كاري مي زند كه هيچ كس نمي تواند.
  33. زماني كه كسي چيزي را آرزو مي كند بايد پايان مشخصي براي آن چيز داشته باشد ، اين تنها دليل انتظار يك پاداش است .
  34. هميشه زماني انسان به مكاني  مي رسد كه بايد رسيده باشد و در انتظارش باشند.

تيپ شخصيتي

تيپ Type)) : به طبقه بندي مردم در چند گروه گفته مي شود . هر يك از اين طبقات ، ويژگيهاي خواص خود را دارد . (مثلاً ، برون گرا ودرون گرا )      

تيپ شخصيتي Personality) ):
   به آن دسته از ويژگيهاي شخصي يا بطور كلي افراد گفته مي شود كه الگوهاي ثابت رفتاري  آنها را نشان مي دهد .
تيپ شخصيتي  الف  A (Type A)  :
يكي از مهم ترين پژوهشها دربارة تفاوت اضطراب در افراد از اوايل دهه 1960آغاز مي شود ، يعني زماني كه دو پژوهشگر به نام هاي ( ( meyer Freidman, Rany Rosenman    آما دگي و استعداد ابتلا بيماريهاي كرونر را نشان دادند. در آن موقع معلوم شد كه بيماران مبتلا به ناراحتي كرونر از بسياري جهات رفتارشان به هم شباهت دارد. آنها بي نهايت رقابت طلب ، زياده جو ، پر خاشگر ، بي حوصله،   بي صبر و بي قرار بودند . آنها با حالتي انفجاري صحبت مي كردند ، عضلات صورتشان بنظر كشيده مي رسيد ، زير فشار زمان و بار مسئولينت بودند ، اين افراد تحت عنوان شخصيت نوع A توصيف شدند. با بررسي تعدادي از مطالعات ارتباط بين شخصيت نوع A و وضعيت شغلي رده بالا روشن شدكه شخصيت نوع A   تمايل دارد كه شغل خود را پر مسئوليت تر و با ساعات كاري بيشتر و ميزان كار سنگين تر از شخصيت نوع B معرفي نمايند . عليرغم اين عوامل شخصيتهاي نوع A  بطور كلي كمتر از مشاغل خود گله دارند و عدم رضايت از كارشان كمتر و هيجان و افسردگي شان از شخصيت نوع B  كمتر است . اين افراد هميشه در حركت ، قدم زدن و غذا خوردن سرعت دارند . اغلب در هنگام استراحت و مواقعي كه كاري براي انجام دادن ندارند احساس تقصير و بيهودگي مي كنند . بعلت در گيري و مشغله زياد فرصت انديشيدن به نكات تازه را ندارند.                                         

تيپ شخصيتي ب  B  (Type B)
     كاملاً عادي تر از عادات رفتاري نوع  A است و هيچ يك از ويژگيهاي نوع  A را از خود ظاهر نمي سازند.
-          هرگز از بيقراري و احساس از دست دادن دقت رنج نمي برند.
-          انسانهاي كينه توزي نيستند و در ارتباط با ديگران نيازي به تحميل خواسته هاي خود احساس نمي كنند ، مگر اينكه موقعيت ايجاب كند . بدنبال خوشگذراني و لحظات خوش هستند و به هيچ قيمت بدنبال نتايج عالي نمي باشنند.
-           بدون عجله كار مي كنند و بدون احساس وقت كشي و استراحت مي كنند

سفر روح

درسفر روح به عالم ماوراء سه چيز مهم مي باشد . اول حكمت ،دوم عشق و سوم آزادگي .
حكمت :
دانشي كه به طور مستقيم از سياحت كردن و دانستن در جريان هاي معنوي جذب مي شود .
بعد از سياحت ، آدمي به طبقه هاي  زميني باز گشته و دانشي را كه كسب نموده مورد استفاده قرار خواهد داد .
عشق :
حب ، كلمه اي كه در مسيحيت به جاي كلمه ي عشق به كار رفته و معناي آن عشقي بي طرفانه و فارغ از هرگونه قيد و بند عاطفي با ديگران مي باشد .
ربازارتارز مي گويد " از آنجا كه عنصر انساني ظرفيت محدودي دارد . بهتر اين است كه نيت خير نثار ديگران كرده و تنها به آنان كه لازم است عشق بورزيم ."
آزادي :
رهايي از قيد تن و شرايط محيطي جهان ماده مي باشد . آموختن اينكه چگونه در اين جهان زندگي كنيم طوري كه به آن وابسته نباشيم . رهايي روح يعني آزادي حركت به هر جهت و مقصدي كه مطلوب اوست هيچ زنجيري نخواهد توانست روحي كه از قيد ماده و انرژي ، زمان و مكان رها گشته را محصور كند.
استقلال فردي در آگاهي فرد ، آزادي به همراه مي آورد . حاصل وضيعت آگاهي فلكي ، امنيت و اتحاد با خداست ... همه ي كسانيكه به هنر سفر روح تسلط دارند ، اختيار آن را دارند كه از ماده و انرژي ، زمان و مكان ، مستقل باشند .
بسياري از مردم در سفر  كردن به خارج از بدن داراي تجربه مي باشند   ، اما معمولا قدرت  تشخيص و يا كنترل بر روي انعكاسات خارج از بدن را نخواهند داشت . سفر روح مي تواند به اندازه ي نفس كشيدن براي انسان طبيعي باشد . اما اين سفر از طرف كساني كه تابه حال عادت نداشته اند كه كالبد فيزيكي خود راترك بگويند ، با ترس همراه است  .
درتلاش انسان براي دستيابي به جهان هاي بالا او زود در خواهد يافت كه تمام زندگي را نور و صدايي فرا گرفته كه از يك منشاء جوهرالوهيت در درونش منتشر مي شود. با رشد اين هوشياري شخص ملتفت خواهد شد نور و صداهاي  درونش تنها جزئي از نور و صدايي خواهد بود كه از بالا  به سمت پايين مي آيد .
روح ،اگاهي و يا وجدان فردي است كه تماميت انسان را تشكيل مي دهد ، جزئي كه از هوشياري حقيقي و نيروي مقدس درون سرچشمه مي گيرد . انساني كه تمام حواسش به كالبد فيزيكي متوجه مي باشد و يا توسط فرد ديگر مورد تسلط  واقع مي گردد. در عقب نشيني از جسم و بيرون آمدن از آن ، قادر نخواهد بود موفقيتي حاصل نمايد  .اغلب كساني كه براي  رسيدن به كمال معنوي اشتياق نشان مي دهند ، راهشان را گم خواهند كرد و به دام مي افتند و درنتيجه آن منظور نهايي از آفرينش را به عنوان وجودي  منفرد ، منكر خواهند شد .
وجود استاد در سفر روح ، بسيار بهتر از تلاش فرد به تنهايي براي رسيدن به اين منظور مي باشد  . تنها سفر كردن براي يك فرد ، مشكلات زيادي به همراه مي اورد . او به زودي خواهد يافت كه سفر روح ، به تنهايي  كار آساني نخواهد بود  .

فلسفه یوگا


 فلسفه یوگا بر آن است که ما در یک فرآیند دائمی از تکامل حرکت می‌کنیم. هوشیاری ما دائماً در حال تغییر و تکامل است و این تکامل می‌تواند در سطح خرد و هوشمندی هر کس مشاهده شود. ما نمی‌توانیم چیزی را تا زمانی‌که عقل و خرد ما پادرمیانی نکند درک نماییم. ما در مورد آن چیز می‌اندیشیم، آنرا تحلیل می‌کنیم و سعی می‌کنیم جنبه‌ای منطقی به‌آن ببخشیم و سپس آن چیز را درک و قبول می‌کنیم.
پس از پذیرش یک موقعیت، دیگر تضادی وجود نخواهد داشت، اما تا زمانی‌که ما شرایط و موقعیتی را نپذیرفته‌ایم و در مورد آن اطمینان نداریم، تضاد و پیچیدگی نیز وجود خواهد داشت.
   در شرایط حاضر، مفهوم تکامل خطی ارتباط زیادی با خرد و هوشمندی و یا با واژگان یوگا یا بودهی Buddhi  دارد. این عقل ماست که می‌گوید «بسیار خوب من این را می‌فهمم و به‌همین دلیل آنرا قبول می‌کنم»، یا «من این چیز را نمی‌فهمم بنابراین آنرا پس می‌زنم.» و به‌این ترتیب ما به سفر زندگی خود ادامه می‌دهیم. اتفاقاتی که در گذشته برای ما پیش آمده‌اند به‌ شکل حافظه و تجربه در ما باقی می‌مانند. یوگا بر این باور است که این خاطرات و تجارب می‌توانند شادی‌بخش و در عین حال دردناک باشند. ذهن انسان دائماً در حال چرخش پیرامون این خاطرات و تجارب است. به‌هر ترتیب باید تلاش کنیم که به‌گونه‌ای از این شرطی شدن در دنیای نفسانی خارج شویم.
   چرا ما نیازمند آن هستیم که از این شرطی شدن‌های دنیوی دور شویم؟ به‌دلیل تکامل. امکانات خفته و نامحدودی در درون ما وجود دارند که ما از آن‌ها بی‌خبریم. امکان به‌دست آوردن یک آگاهی جمعی و کلی در زندگی ما وجود دارد، اما ما نسبت به آن ناآگاهیم. دستیابی به‌آگاهی جمعی، هدف یوگاست. به‌منظور رسیدن به‌چنین سطحی که حاصل یک آگاهی یکپارچه و جامع است باید تلاش کنیم که شرطی شدن‌های معینی را که مانع بیان اندیشه و آگاهی ما می‌شوند تغییر دهیم. سوتراهای یوگای پتانجلی بیان می‌کنند که یوگا آن گروه از فعالیتهای ذهنی است که چیتاوریتی نام دارند.
   این شرح بسیار مهمی از یوگاست. فعالیت‌های مغزی که حاصل و‌نتیجه شرطی شدن‌های خارجی و آشکاراجتماعی، احساسی، شخصی و فرهنگی است باید متعالی شوند. لحظه ‌ای که بتوانیم به ‌فراسوی دامنه عادی ادراکات راه یابیم، متوجه می‌شویم که سطح دیگری از موجودیت و تجربه وجود دارد.  تمامی فلسفه یوگا مبتنی بر درک این واقعیت است که ما باید خود را تغییر دهیم. هیچ کس نتوانسته است بیداری یا آگاهی و شعور را تعریف کند. فروید و یونگ درباره ناخودآگاه سخن گفته اند، اما نظریه ای که آنها تحت پوشش فلسفه مدرن مطرح کرده اند نظریه جدیدی نیست.
   هنگامی که فورد اولین اتومبیل را اختراع کرد طرح او بسیار ابتدایی بود. با این فرض که اولین اتومبیلی که فورد اختراع کرد از طراحی ابتدایی و غیر پیشرقته ای برخوردار بود، تصور کنید که او از نصب تجهیزات تهویه در اتومبیل که در آن زمان وجود نداشت صحبت می‌کرد. طرح این مسئله می توانست بسیار عجیب باشد.  به‌همین ترتیب هنگامی ‌که مفهوم آگاهی بشر در نیمه اوّل قرن بیستم مورد بحث قرار گرفت، روان‌شناسان مفهوم دیگری از آگاهی را مطرح کردند که ناخودآگاه نام داشت. در واقع آن‌ها به‌سادگی در مورد یک آگاهی کلّی صحبت می‌کردند [و این مسئله‌ی جدیدی نبود] در حالی‌که یوگا پیوسته این مسئله را یادآوری کرده است که ما دارای یک نیروی بالقوه عظیم در درون خود هستیم که در علم یوگا نام ویژه‌ای نیز به‌آن داده شده است: کندالینی.
   بیدار کردن کندالینی، نیروی کیهانی پنهان و خفته در عمیق‌ترین لایه‌های آگاهی، هدف زندگی است. اگر این جنبه از یوگا را با مفهوم مدرن آن مقایسه کنیم، متوجه می‌شویم که بسیاری از ایده‌ها و باورهای مربوط به‌این دو مفهوم مشابه‌اند، به‌طور مثال براساس علوم مدرن،  انسان فقط از یک پنجم  ظرفیت مغز خود استفاده می‌کند، یعنی حدود ٪۱۰ و مابقی نیرو و ظرفیت مغز، خفته و غیرفعال است. در واقع این نتیجه‌گیری به‌آن معناست که در حال حاضر درک ما از طبیعت بشر بسیار محدود و نارساست. ما اکنون قادریم که تنها در سطح آگاه و از طریق ذهن منطقی عمل کنیم، امّا حتی در این شرایط نیز مفهوم و انگاره‌ای که از آگاهی داریم بسیار محدود و ناقص است. ما قادر به‌هماهنگی، ادراک و فعال نمودن کامل نیروهای بالقوه موجود در ذهن آگاه خود نیستیم.
   به‌این ترتیب ما در محدوده بسیار کوچکی از خلاقیت عمل می‌کنیم، چرا دستیابی به‌جامعیت ذهنی مشکل است؟
    فلسفه یوگا بر آن است که ما در یک فرآیند دائمی از تکامل حرکت می‌کنیم. هوشیاری ما دائماً در حال تغییر و تکامل است و این تکامل می‌تواند در سطح خرد و هوشمندی هر کس مشاهده شود. ما نمی‌توانیم چیزی را تا زمانی‌که عقل و خرد ما پادرمیانی نکند درک نماییم. ما در مورد آن چیز می‌اندیشیم، آنرا تحلیل می‌کنیم و سعی می‌کنیم جنبه‌ای منطقی به‌آن ببخشیم و سپس آن چیز را درک و قبول می‌کنیم.
پس از پذیرش یک موقعیت، دیگر تضادی وجود نخواهد داشت، اما تا زمانی‌که ما شرایط و موقعیتی را نپذیرفته‌ایم و در مورد آن اطمینان نداریم، تضاد و پیچیدگی نیز وجود خواهد داشت.
   در شرایط حاضر، مفهوم تکامل خطی ارتباط زیادی با خرد و هوشمندی و یا با واژگان یوگا یا بودهی Buddhi  دارد. این عقل ماست که می‌گوید «بسیار خوب من این را می‌فهمم و به‌همین دلیل آنرا قبول می‌کنم»، یا «من این چیز را نمی‌فهمم بنابراین آنرا پس می‌زنم.» و به‌این ترتیب ما به سفر زندگی خود ادامه می‌دهیم. اتفاقاتی که در گذشته برای ما پیش آمده‌اند به‌ شکل حافظه و تجربه در ما باقی می‌مانند. یوگا بر این باور است که این خاطرات و تجارب می‌توانند شادی‌بخش و در عین حال دردناک باشند. ذهن انسان دائماً در حال چرخش پیرامون این خاطرات و تجارب است. به‌هر ترتیب باید تلاش کنیم که به‌گونه‌ای از این شرطی شدن در دنیای نفسانی خارج شویم.
   چرا ما نیازمند آن هستیم که از این شرطی شدن‌های دنیوی دور شویم؟ به‌دلیل تکامل. امکانات خفته و نامحدودی در درون ما وجود دارند که ما از آن‌ها بی‌خبریم. امکان به‌دست آوردن یک آگاهی جمعی و کلی در زندگی ما وجود دارد، اما ما نسبت به آن ناآگاهیم. دستیابی به‌آگاهی جمعی، هدف یوگاست. به‌منظور رسیدن به‌چنین سطحی که حاصل یک آگاهی یکپارچه و جامع است باید تلاش کنیم که شرطی شدن‌های معینی را که مانع بیان اندیشه و آگاهی ما می‌شوند تغییر دهیم. سوتراهای یوگای پتانجلی بیان می‌کنند که یوگا آن گروه از فعالیتهای ذهنی است که چیتاوریتی نام دارند.
   این شرح بسیار مهمی از یوگاست. فعالیت‌های مغزی که حاصل و‌نتیجه شرطی شدن‌های خارجی و آشکاراجتماعی، احساسی، شخصی و فرهنگی است باید متعالی شوند. لحظه ‌ای که بتوانیم به ‌فراسوی دامنه عادی ادراکات راه یابیم، متوجه می‌شویم که سطح دیگری از موجودیت و تجربه وجود دارد.  تمامی فلسفه یوگا مبتنی بر درک این واقعیت است که ما باید خود را تغییر دهیم. هیچ کس نتوانسته است بیداری یا آگاهی و شعور را تعریف کند. فروید و یونگ درباره ناخودآگاه سخن گفته اند، اما نظریه ای که آنها تحت پوشش فلسفه مدرن مطرح کرده اند نظریه جدیدی نیست.
   هنگامی که فورد اولین اتومبیل را اختراع کرد طرح او بسیار ابتدایی بود. با این فرض که اولین اتومبیلی که فورد اختراع کرد از طراحی ابتدایی و غیر پیشرقته ای برخوردار بود، تصور کنید که او از نصب تجهیزات تهویه در اتومبیل که در آن زمان وجود نداشت صحبت می‌کرد. طرح این مسئله می توانست بسیار عجیب باشد.  به‌همین ترتیب هنگامی ‌که مفهوم آگاهی بشر در نیمه اوّل قرن بیستم مورد بحث قرار گرفت، روان‌شناسان مفهوم دیگری از آگاهی را مطرح کردند که ناخودآگاه نام داشت. در واقع آن‌ها به‌سادگی در مورد یک آگاهی کلّی صحبت می‌کردند [و این مسئله‌ی جدیدی نبود] در حالی‌که یوگا پیوسته این مسئله را یادآوری کرده است که ما دارای یک نیروی بالقوه عظیم در درون خود هستیم که در علم یوگا نام ویژه‌ای نیز به‌آن داده شده است: کندالینی.
   بیدار کردن کندالینی، نیروی کیهانی پنهان و خفته در عمیق‌ترین لایه‌های آگاهی، هدف زندگی است. اگر این جنبه از یوگا را با مفهوم مدرن آن مقایسه کنیم، متوجه می‌شویم که بسیاری از ایده‌ها و باورهای مربوط به‌این دو مفهوم مشابه‌اند، به‌طور مثال براساس علوم مدرن،  انسان فقط از یک پنجم  ظرفیت مغز خود استفاده می‌کند، یعنی حدود ٪۱۰ و مابقی نیرو و ظرفیت مغز، خفته و غیرفعال است. در واقع این نتیجه‌گیری به‌آن معناست که در حال حاضر درک ما از طبیعت بشر بسیار محدود و نارساست. ما اکنون قادریم که تنها در سطح آگاه و از طریق ذهن منطقی عمل کنیم، امّا حتی در این شرایط نیز مفهوم و انگاره‌ای که از آگاهی داریم بسیار محدود و ناقص است. ما قادر به‌هماهنگی، ادراک و فعال نمودن کامل نیروهای بالقوه موجود در ذهن آگاه خود نیستیم.